این متن قشنگ رو دوست خوبم "محمد رضا" واسم فرستاد گفتم اینجام بزارم ...
گاهی که دلم به اندازه ی تمام غروبها می گیرد چشمهایم را فراموش می کنم اما دریغ که گریه ، دستانم نیز مرا به تو نمی رساند من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست از دل هر کوه کوره راهی می گذرد و هر اقیانوس به ساحلی می رسد و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد از چهل فصل دست کم یکی که بهار است مـــن هنــوز تورا دارم گر تا قیامت هم نیایی ! چشم انتظارت می نشینم
خود نوشت : داشتم از سر عصبانیت از چیزی ، یه مطلب آماده می کردم واسه آپ امروز که این متن به دستم رسید ، خوشحالم که نرسیدم تمومش کنم !!!
خوب باشید ...
ممنون که قابل دونستی و تو وبلاگت اسمی ازم آوردی....
سلام
قشنگی دنیا واسم ، وجود شما دوستای خوبه
ایشاالله همیشه خوب باشی