بخشی از مکالمه امروز من و بابا ... :
من : دارم میرم خراشه ( ۲۵ - ۳۰ کیلومتری یزد) ماست بگیرم ! کاری ندارین ؟
بابا : ماست ؟
من : بله
بابا : خب همینجا بگیر
من : می خوام برم اونجا بگیرم ، برم ؟
بابا : دیوونه ای ؟!
من : آره ، مگه تازه فهمیدین ؟!
بابا : نه تازه مطمئن شدم!!!
من : خیلی دیر مطمئن شدین !
بابا :
من :
و پس از خداحافظی رفتم ...
خوب باشید ...
---------------
پاورقی : فک کنم آخرین نفری هم که به بی عقلی من شک داشت ، به یقین رسید !
سلام دوست عزیز
من یک شعر ساختم که الهام بخشش شما بودی
برو از بابات یادبگیر
کاستو بیار ماست بگیر
سلام
خسته نشی شما !؟ :دی
خوب باشی ...
سلام.وبلاگ قشنگی دارین.میتونید به منم در طراحی وبلاگم کمک کنین؟
سلام
فاصله دوتا کامنتتون تو 2 تا پست من 2 دقیقه بود با 2 تا اسم !
بفرمایین چه کمکی می تونم بکنم ، تو کامنت قبلیتون هم گفتم ، کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم ...
خوب باشید...
اینا که گفتی مگه بده
خب ادم دوست داره از خراشه ماست بگیره مگه دوست داشتن عیبه مگه هان!!!
سلام
خب نه ، بد نیست ، یکم غیر طبیعیه (البته از دید بابای من و سایر انسانهای طبیعی ! حساب من و تو فرق فوکوله) ! :دی
خوب باشی ...
چه قدر خواننده های وبلاگتون بانمک هستن:))))))
خوب خوراشه چه خبر بود که به بهونه ماست میخواستین برین اونجا؟؟؟ :دی
سلام
بانمکی از خودتونه خانوم معلم :دی
اتفاقا علی هم همین سوالو کرد ! ، شایدم خبری بوده من خودم بی خبرم :دی
خوب باشید ...
سلام.
دیوونه خیلی وبلاگت خوشگله.
بای
سلام
ممنون ...
خوب باشی :دی