بچه که بودم کلا به این فک می کردم که چقد خوب می شد وقتی مشکلی واسه کسی پیش میاد من اونجا باشم و بخوام براش حل کنم ، بعدم همه کلی تحویلم بگیرن که این فلان کرده و بهمان کرده و اینا ( بچگی بود و خیالاتش ، یه جورایی قشنگیش هم به این خیالات و صداقتش بود)
تو جریان زندگی و مشکلاتش که افتادم دیدم من از پس مشکلات خودمم به زور بر میام ! به قول قدیمیا ، مشکلات خودمو حل کنم دیگران پیشکش !!!
حالا که حرف به اینجاها رسید ... ، گاهی آدم یه مشکلی چیزی داره که یه جورایی باهاش ساخته ، مثلا تنهایی و این جور چیزا ، که لاعلاجه بعد کسی یا چیزی میاد این مشکل و حل می کنه ، اون جای خالی رو تو خودت یا زندگیت پر میکنه ... مدت زمانش اصلآآآآآ و ابدآآآآ مهم نیستا ، شاید فقط واسه یه لحظه ... اون سختی مشکل رو حس نمی کنی ... ، بعد که اون مدت تموم میشه ، حتی اون لحظه سپری میشه ، غم عالم و آدم خراب میشه سرت ، اونم به این خاطره که شیرینی اون لحظه کوتاه رو درک کردی ، درکی که قبلش نداشتی ...
، حالا باز اگه تموم شدن اون لحظه به اختیار خودت بود دلت کمتر می سوخت ! چون می خواستی کور بشی از دستش ندی !!! ، ولی اگه ندونی چرا تموم شد دیگه ... (بخدا خودمم نفهمیدم چی گفتم فقط دلم می خواد بگم ، گوش شنوایی که نیس لااقل این بلاگ گوشش خسته نمیشه
)
خیلی گفتم ، بازم میگم از بچگیم دلم یه آبجی بزرگتر از خودم می خواست ، ولی خدا نخواست و نداد بهم ... ، دیشب جمال اینجا بود ، یعنی رفتم دنبالش به بهانه ای که بیاد پیشم تنها نباشم ، صبح خواهرش بهش زنگ زد که بیاد دنبالش و اینا ، ناخداگاه تو همون خواب و بیداری یاد آرزوی بچگیم افتادم ، این چش بیخود ماهم که منتظره کلا !!! ، اینقدی که جمال حالیش نشد
دعام کنین ... لطفا ...
خوب باشید ...