نگاه - سن - سهراب ... !

اول‌نویس : نگاه

مدیته عجیب حس میکنم آدمای اطرافم یه جور خاصی  نگام می کنن... 

توی کوچه ، خیابون ، دانشگاه(اگه برم !) و و و... 

تا یکی دو روز پیش با خودم میگفتم یه توهم‌ه ، ولی وقتی یکی از دوستام هم بهم گفت چرا اینجوری نگات میکنن بیشتر فکرم مشغولش شد ... 


شاید همه اینا اتفاقی باشه ولی خب گاهی ذهن آدم دنبال یه بهانه‌اس واسه مشغول شدن 

خلاصه که اینجوریا... 


وسط‌نویس : سن

آقا ! واسه من سواله چرا اکثر کسایی که اینجا رو میخونن فک میکنن من سنم کمتر از سن واقعیمه آیا ؟!  خو بچه گانه می نویسم ؟ احساساتم بچه گانه اس ؟ ادبیاتم کمتر از سنم نشون میده ؟! همچنان واسم سواله ...


آخر‌نویس : شعر

تهی بود و نسیمی

سیاهی بود و ستاره‌یی

هستی بود و زمزمه‌یی

لب بود و نیایشی

"من" بود و "تو"یی

نماز و محرابی


سهراب ...



خوب باشید...

نظرات 9 + ارسال نظر
گندم شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 23:57

نوشته هام نیومد یعنی؟!

ها ؟ ، چه نوشته ای آیا؟

گندم یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:20

یعنی من الانی دوباره بنویسم!! خیلی بود خو!!هی!!
سلام
خوبی؟
اول نویس:پیش میاد! باید ببینی رفتارت تغییری کرده ! شایدم از نظر اونا متفاوت اومدی!! یا قیافت کلا به نظرشون خاص بوده!! ی جورایی براشون نور بالا زدی!!
وسط نویس:
شاید چون رون مینویسی... یا چون روح لطیفی داری...

آخر نویس:دوس دارم... عاشقه سهرابم...

خو حالا اونقدا هم خیلی نبودا
سلام

خوبم ، تو خوبی ؟ ،

نمیدونم والا ... فک نکنم فرق خاصی کرده باشم ...

رووووح لطیییییف ! آخییییییی (به خودم ) چی بگم والا ...

خو منم دوسش دارم ...

مرسی که میای ...

خوب باشی

Ara یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 00:42 http://zendegieara.blogsky.com

سلام داداش

خوب هرکی خوشگل باشه همه یه جوری نگاش میکنن . داداش منم خوشگه .

نه من فکر نمیکنم تو کمتر از سنت مینویسی .

سهراب ، عاشقشم

دوستت دارم

سلام

داداشی نگی جایی ها ! حالا سر فرصت یه عکس از خودم اینجا میذارم تو هم فراری بشی

بازم خوبه داداشم اینجوری فک نمیکنه

...

دل به دل راه داره آق داداش ...

مراقب خودت باش
فعلا...

گندم یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:30

با اقتدارُ با صلابت اول گشتیم!!

به سلامتی ...
آواتار هم مبارک باشه ...

خوب باشی...

مسافر کویر یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 14:24

اول:خب مشکل اونایی که یه جوری نگا می کنن نه شما
وسط:روون می نویسید و بی پیرایه.شایدم گاهی شیطون
آخریشم قشنگ بود

خو من دلیلش رو می خوام ! مشکلی که نیس خوب کلا !

شیییطوون ؟! کجا ؟! چی نوشتم ؟!

اونم که مال من نبود ...

شکیبا دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 http://kavirbienteha.blogsky.com

کجای نوشته هات نشون از کمتر سن واقعی بودنته؟!!!
پس اگه اینجور باشه من باید یک کودک ۲ساله باشم دیگه!!!

نمی دونم ، سوال شده بود واسه خودم هم ... خو گفتم شاید ...
من جسارت نکردم به نوشته های شما !

بهار دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 13:51

حالا باید یه توضیح کوچولو هم میدادی که یه جوری یعنی چه جوری؟خوب یا بد؟مشکوک یا مهربون...؟!!!
بعدشم اینکه آدمایی که دل پاکترن به قول تو بچه گونه تر می نویسن :)
شعر آخرت هم حرف نداشت:)

هیچکودوم ! کلا یه جور خاص ... یه جوری که تا حالا نگام نمیکرده کسی ...
دیدی مثلا یکی زیر نظرت میگیره تا جولو چشمشی ... اینجوری ...

هه هه ! نگی جایی ... دل پاک سیری چند ...

...

خوب باشی ...

نگین چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 http://www.mininak.blogsky.com

این حسی که شما داریو من روزای اول داشنگاه داشتم !‌
الانم یکم اون حسو همیشه دارم !!!
همیشه حس می کنم همه دارن نگام می کنن !‌
من که اصلا ازین حس خوشم نمیاد !‌شما رو نمیدونم !

خوب مسلما منم خوشم نمیاد ! بعدم من حس نیس واقعیته ... دارم میگم حتی یکی از دوستام بهم گفت ... در ثانی همیشه نبوده ... یییهوووو شده !

بهار چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:48

من اینجوری فکر می کنم تو هم نمی تونی انکارش کنی

به این میگن یه جواب خشن ! دیگه حرفی نداریم که بگیم ! تازه داشته باشیم هم جرئت نمی کنیم بگیم ... جون آدم بیش از اینا ارزش داره ... وااااااالااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد