کوچولوها - بابا ابوالفضل - اندر احوالات دروغ گفتن !

اول نویس :

کلا ارتباطم با بچه ها خیلی خوبه ... یعنی کمتر کوچولویی توی فامیل و آشنا پیدا میشه که نخواسته باشه بیاد پیشم ... معصومیتشون رو در حد خیلییییییییی ! دوست دارم ...


اسمش امیر محمد ه ، پسر ، پسر عمه است ... ، بهش میگم کچل امروز بغل عموش بود توی حیاط عکس ازش گرفتم ... کلی باهاش بازی کردم و سر به سرش گذاشتم و خندیدم و خندید ... وقتی یه بچه کوچولو تو بغلم میخنده یا میخواد دستمو بگیره و باهام بیاد انگار همه دنیا رو بهم میدن ... معمولا زرتی ! هم اشک میاد تو چشمم ! عقلی نداریم که ...


وسط نویس :

من رابطه ام با دوستام معمولا خیلی صمیمیه ، ولی بعضی وقتا بعضی کارهاشون خنده داره خداییش هرجا هرکار بتونم واسشون انجام میدم ، از پای درددلشون نشستن گرفته تا دکتر بردنشون ، ولی چند روز پیش یکی از دوستای خیلی نزدیکم بهم زنگ زد میای بریم میخوام آمپول بزنم میترسم !!! منو بگو مردم از خنده ... بچه 23 4 ساله خجالتم نمیکشه !!! میگه میترسم ... در خونه اشون که رفتم خاطرم نیس ، باباش یا مامانش گفتن بچمون با بابا ابوالفضلش داره میره آمپول بزنه ! دوستم یکم فقط یکم ! خجالت کشید منم نامردی نکردم و یه شکلات از تو ماشین بهش دادم گفتم ، بابایی اصلا درد نداره ! داشته باشه هم واست خوبه ... دنبالم کرد که از خجالتم در بیاد منم در رفتم ، در همین حال بابا مامانش کف کوچه از خنده دل درد شده بودن ... و میگفتن خدا عقلت بده (مگه بد میگم خداییش ؟! دارم بچه رو نصیحت میکنم اینجوری میگن ... ) به هر حال اینم از جریانات بابا ابوالفضل ! که یکیش رو محض اطلاع گفتم ...


آخر نویس :

آقاجان میخوای دروغ بگی همون اول هرچی میاد سر زبونت بگو ! هرچی بیشتر روی زوایای پنهانش فک کنی که چجوری بگی تا طرفت کمتر بفهمه ، بدتره ! گند میزنی و تابلو میشی خودتو نکش عزیزم ! راحت باش ... وااالااااا ...



خوب باشید ...

نظرات 11 + ارسال نظر
نگین چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 http://mininak.blogsky.com

سلام!
چه جالب منم عاااااشق بچه هام!
تازه دوست کلاس زبانم فقط 13 سالشه و من همیشه دوستام نی نی هستن!تا وقتی پاکن یه دوست خوب هم میتونن باشن!
وااااای آمپول منم شدید میترسم!سره واکسن کذاذ زد غش کردم!واکسن هپاتیتم هم!دومیشو غش کردم!داداشم بنهم میگف نگین غشی!
اون چیزایی هم که واسه قالب نظرات گفتی بلد نیستم:(

سلام

کلا دس به غشت خوبه شما !!!

خوب باشی

مسافر کویر چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:19

خوش به حال دوستتون با این بابای مهربون و منطقی
منم مامان یکی از دوستام بودم تو یزد.اون رسما یه مدت مدیدی مامان صدام می کرد.شاید شمام شنیده باشیدوبدونید.تازه یه بارم بردمش دکترو آمپول زد.بنابراین میدونم چی میگید

منطقی و مهربون رو با من بودین آیا ؟!

نه نشنیده بودم

مرکز فرهنگی شهید آوینی چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:35 http://www.avini222.persianblog.ir

سلام استفاده کردیم


راستی کو میل شما تا با شما بیشتر در ارتباط باشیم


در هر حال ما منتظر حضور شما در وب خودمون هستیم


موفق و موید باشید

سلام

مرسی ، a.yavari@sabapardaz.com در خدمتم ...

بازم ممنون ...

خوب باشید

بیتا چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 http://khaste-nabash.blogsky.com

اول سلام
آقا مطمئنین امیر محمد دوستون داره؟؟آیا؟؟!!!اینجا که خیلی ترسیده شوخی کردم...کوچولوی نازیه ...فقط یکم کچله
منم کلاً با بچه ها دوستم...البته اونا بیشتر تر منو دوست میدارن
در مورد آمپول هم باید بگم که آمپول به خودیه خود ترس داره پیر و جوون نداره که

سلام

والا مطمئن که نیستم ! نیس زبونش گریه اس و خنده خیلی نمیفهمم چی میگه ... ولی معمولا وقتی میخنده خوشحاله و من از خوشحالیش خوشحال ! ، همینا دیگه ...
ترس ؟! واسه چی آیا ؟

خوب باشید ...

patina چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:07 http://patina.ir

سلام
خیلی بامزه بود
کلی خندیدیم
وای اگه ببینی چی میکنی؟

سلام



این سوال خط آخر رو نفهمیدم ، یعنی چی ؟

سارا چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:04

از خنده ترکیدم!!!! جریان شما مثه جریان واکسن زدن من و نگینه!البته یه وقتی فک نکنی نگین یه ذره از آمپول می ترسه هااا!!! نه فقط آمپول و که می نبینه سکته میزنه!
..........................................
در مورد بچه ها! من عاشق بچه هام! دختر عموی سه سالم مامانش و به من می فروشه!:دی انقدر خوشحال می شششششششششم!!!!!:دی

سلام

الان شما خوبی ؟ سالمی ؟! ، آره خودش تو کامنت بالایی گفته ، مسخره میکنی ؟! ... دهااااا
خیلی خوبه ... قیافه مامان باباش اینا خنده داره ! امروز یه کوچولو همین عملیات رو انجام داد و کلی مامانش عصبانی شد ...

مرسی که سر میزنی ...

خوب باشی

بهار چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 17:24

منم عاشق بچه هام:)
دنیای شیرین و بی ریایی دارن:-*

من همیشه توی نترس بودن واسه آمپول معروف بودم حتی یادمه وقتی واسه کلاس اول رفتیم آمپول نمیدونم چی چی بزنیم پرستارا منو واسه بقیه مثال میزدن که ببینید این نمی ترسه فکر کن تازه من زل میزدم به دستای پرستار و کلی هم واسم جالب بود

در مورد دروغم٬ اگه اون طرف این کاره باشه احتیاج به فکر نداره طوری دروغ میگه که حتی بعد از سالها وقتی به دروغش فکر می کنی (با اینکه بهت ثابت شده ) هنوزم نمی تونی قبول کنی که این حرف راست نبوده!!!
این که میگم واسن اتفاق افتاده ها!!
پس فکر کنم اینی که نوشتی دروغ گوی ماهری نیست شاید واسه از دست ندادن اون موقعیت داره دروغ میگه

سلام

اوهوم ...

خوبه خودمم همین بودم در خردسالی ! بعدش یکم مشکل پیدا کردم با آمپول ! بعد دوباره خوب شد ...

اینم میشه ... معلومه زخم خورده ای بهار جان ...

خوب باشی ...

patina جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 http://patina.ir

سلام
منظورم این بود که شما که اینقدر عاشق بچه هایی
اگه سوگند طلایی ما رو ببینی چی میکنی؟

سلام

آهان ... خوب واسه همینه میگم بیشتر ازش بگین دیگه ...


خوب باشی...

شکیبا جمعه 7 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:27 http://kavirbienteha.blogsky.com

چقد نازه..!

اوهوم ... ، به قول بابابزرگ ، مامان بزرگا ، ماشاالله هم بگو

گندم شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 00:04

سلام
اصولا با بچه ها میونه خوبی ندارم! کلا سر جمع ۵دقیقه تحملشونُ دارم!! بیشتر از اون پنجرهُ باز کن پرتش کن بیرون!!
ولی این بچه لپاش خیلی باحاله! خوشم اومد!اصولا پسر بچه ها شیرین تر از دختر بچه هان!!

سلام

چرا ؟! ، کلا اعصاب مصاب نداریا... !!!
هر کودوم شیرینی خاص خودشونو دارن ...

خوب باشی

احسان شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 23:35

سلام بر داداش گل ما
ببخشین بابت تأخیرمان
راست گفتنا این بچه ترسیده خب! هی عکس می گیری این بچه ها هنگ می کنن

بابا ابوالفضل ایشالا داداش جان به زودی زن و زندگی و بچه راستکی هم نصیبت بشه بگو آمین!

آمپول!!! اینقده زدم که دیگه می خندم وقتی می زنم

سلام

مخلصیم آقا... ،
خوب این بچه ها هم راستکی که هستن ، مگه بچه راستکی فقط بچه خود آدمه ؟! ولی خوب به هر حال آمین

منم همینجوریم مال آمپول ...

خوشحالم کردی ...
مرسی که اومدی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد