اول نویس :

بابا : چی بر میداری ؟

من : لپ تاپ ، هاردم ، شارژر یه کتاب ...

بابا : جز وسایل کامپیوتری ؟

من : کیف لپ تاپ ، شارژر لپ تاپ !

بابا : ... 

من : خیله خوب ! تیغ ، شامپو ، مسواک ...

بابا : ...

من : خیله خوب ! حالا یه دست لباس هم بر میدارم !

مامان : من نمیدونم این بچه چه‌جوری ، اینقد راحت میره سفر !

من : خو میرم دیگه ...


واین داستان توی هر سفری ادامه دارد ...


وسط نویس :

تا یه ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم و من دارم اینجا وبلاگ آپ میکنم و بابا دارن حرص میخورن و مامانم مشغولن به هر حال !

بابا : تو اصلاً نگران نباشی ها ! حرصم نخور ! عجله هم نکن !

من : خو واسه چی عجله کنم ؟!

مامان : من نمی دونم این بچه چطور میتونه اینقده بیخیال باشه ...

من : خو میتونم دیگه ...


آخر نویس :

امروز رفتم خداحافظی از معاون سابق دبیرستان سابق ! یه دفترچه بهم داد و اولش رو امضا کرد و قسم داد که ببر همراه خودت که یادم کنی ! حسین هم توی ماشین گرفته به زور امضا کرده و یادگاری نوشته ...

تصمیم گرفتم لیست کنم اونایی رو که باید یاد کنم !!!


مموش نوشت ! :

سرپرستی مموش رو به یکی از دوستام واگذار کردم و تهدیدش کردم که اگه بلایی سرش بیاد ... بییییبببببببببببببب (به دلیل خشن بودن این قسمت نمیگم دیگه ...)


بعد نوشت :

امروز که ما داریم میریم یه بارونی اومد نم نم ... بسی حال داد و حال کردیم ! البته خیلی طول نکشید ولی خیلی حال داد راه رفتن زیر اون بارون ! تازه سرماخورده !!!

این‌ام حین قدم زدن از یه گوشه باغچه انداختم ! ، خیلی باحاله ، مقایسه کنین اندازه اون برگ خشک شده رو با اون دوتا کوچولویی که دارن تازه رشد میکنن ، پاییز رو خیلی دوست دارم  ...  

 

 


دیگر نوشت : سهراب …

پرده یی می‌گذرد

پرده یی می‌آید

می‌رود نقش پی نقش دگر

رنگ می لغزد بر رنگ

ساعت گیج زمان در شب عمر

می‌زند پی در پی زنگ

دنگ … دنگ ..

دنگ …


ااااااااااااااااااااا ! چقد چیز نوشت ... 

  

 

خوب باشید ...

نظرات 2 + ارسال نظر
لیوسا چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 22:17 http://memorialist.blogsky.com

خوب چرا این قدر حرص مامان وباباتو در میاری؟
به خاطر فاصله نسل ها معمولا نمیتونند ونمیتونیم همدیگه رو بدرکیم.

خوب من حرصشون رو در نمیارم ! اونا حرص میخورن !!!
من بین هم نسل های خودمم به بیخیالی و آرامش معروفم !!!

بهار پنج‌شنبه 13 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 19:57

دیالوگا را خیلی باحال نوشتی :دی
یعنی فک کن مامان بابا هی دارن حرص میخورن تو هم فقط داری دیالوگ ثبت می کنی:دی

اوهوم ... ولی یه مدته دارن سعی میکنن حرص نخورن ! به قول بابا حریف تو که نمیشیم حریف خودمون که میشیم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد