روزنوشت 27 مرداد ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مینیمال نوشت ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزنویس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خیلی خصوصی !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

استرس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز نوشت ۲۱ خرداد !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز نوشت 20 خرداد !

اول نوشت :

شٌکرش ... شٌکرش ...

اینکه میگن خدا مکر میکنه ... اینکه میگن خدا نشونت میده بعضی چیزا رو راست میگن ...

واسم جالبه ، قبلا ، گاهی گوشه کنار میشنیدم فلانی ، فلان سنگی رو لای چرخ کارت گذاشته ... یا پشت سرت فلان گفته ، خیلی اهمیت نمیدادم ... نه که واسم مهم نباشه ولی تو رفتارم با فرد مقابل تاثیری نداشت ...

الان که یه مدت گذشته و زندگی خودم رو با اونا مقایسه میکنم و یادم میاد چیزایی رو اونا نمیخواستن من داشته باشم و من از بالایی همونا رو میخواستم ، رو بدست آوردم خنده‌ام میگیره ...

همونایی که از نظرشون من اول کافر دنیا بودم و اونا پیغمبر ...

من نخواستم به خلق خدا بد کنم * ... اونا مواظب دونه تسبیحشون بودن که نکنه یکیش از قلم بیفته ...

من جایی اگه ظلمی دیدم سکوتو نشونه بی دینی دیدم و اونا سکوت رو دلیل آرامش ...

بی خیال ...


وسط نوشت :

گاها پیش میاد که درگیری شدید ذهنی پیدا میکنم ، حس میکنم هرچی آدم دور و برم هست میخواد به نحوی اذیتم کنه ... ، خیلی آزارم میده این حس ... ، بعد یه مدت انقدر تحملش واسم سخت میشه که اشکم در میاد ... هنوزم نمیدونم چرا ...


آخر نوشت :

خیلی وقته میخوام اینجا رو زود به زودتر آپ کنم ولی نمیشه ... نمیدونم چرا ...


زیرنوشت ! :

* نمیگم نکردم ... حداقل دو نفر تو این دنیا هستن که من واقعا بهشون بد کردم ، هنوزم که هنوزه گاهی بهش فک میکنم و میرم به گذشته و کارهایی که نباید میکردم و کردم ... امیدوارم در درجه اول اونا بعدم خدا منو ببخشه ... ولی حداقل میدونم خواسته کسی رو آزار ندادم ....

غروب بود ...

... غروب بود. من زل زده بودم به پشت دست هاش. هردو وحشت کرده بودیم. بس که نزدیک شده بودیم بهم. بس که معصومیت ریخته بود آن جا، پشت دست ها. بعد ، من با انگشت اشاره ، خطی فرضی و مورب، درست از وسط ساعد تا انگشت کوچک دست راست اش کشیدم و به او گفتم که عمیقا دوستش دارم.


پرده دوم / دویدن در میدان تاریک مین / مصطفی مستور

اشتباه ...

اشتباه من این بود ....

هر جا رنجیدم ، لبخند زدم ....

فکر کردند درد ندارد ، محکم تر زدند ...



---

یادی از گذشته ...

کلید موفقیت ...

کلید موفقیت را نمیدانم ؛ اما کلید شکست این است که سعی کنیم همه را راضی نگه داریم


 ( بن رابین)