روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید:
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ایی ز امروزها،دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بروی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من،با یاد من بیگانه ایی
در بر آیینه می ماند بجای
تار مویی،نقش دستی،شانه ایی
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان می شود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ایی
خیره می ماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک!
بی تو،دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام ننگ
فروغ فرخ زاد
------------------
خود نوشت :
گاهی از همه آدمای اطرافم فراری ام ! فک و فامیل ! ، گاهی از پدر مادرم هم حتی !
، خیلی دوسشون دارم
ولی گاهی واسم قابل درک نیست بعضی از کاراشون
، کلا کارای آدم بزرگا !
، تنها موجوداتی که واسم قابل تحملن تو این وقتا چندتا از دوستامن ، همین و همین ...
نمی دونم چرا آدما هرچی به سنشون اضافه میشه به خودخواهیشون هم اضافه میشه ! چراااااااااااا ؟!
، البته این مورد در مورد خودم هم صادقه ...
خوب باشید ...
قدیما ، به فال حافظ و اینا ! یعنی کلا فال اونم از هرنوعش حتی نوع حافظ یاش ! اعتقادی نداشتم تا گذشت و سر یه جریانی گفتم حالا ضرری نداره یه فالی می گیریم ، واسه اولین بار کل اون مقدماتش رو هم انجام دادم ، وقتی داشتم شعر رو واسه خودم میخوندم ، تنم میلرزید ، می گفتم مگه میشه ، آخه اینقده ...
بازم گفتم اتفاقی بوده ...
گذشت و با بچه ها رفتیم شیراز اونجا گفتن تو فال نمی گیری ، گفتم نه !
دیگه اون آخر کارا وقتی نگهبان حافظیه داشت مینداختمون بیرون باز یکی دیگه از دوستان پرسید و منم گفتم بگیرین
این فالم بود ، وقتی خوندم ، گفتم یا حافظ حالش خوب نیست
یا با من شوخیش گرفته
فرض دوم که خود به خود باطل بود ! آخه مگه حافظ هم سن و سال منه که با من شوخی کنه !!! والااااا
بنا رو بر فرض اول گذاشتم و بی خیال شدم ، یه مدت که گذشت اتفاقی افتاد که دیدم نهههه حافظ حالش خوب بوده ، طبق معمول گیجی ، از بنده بوده ...
بازم گذشت و شد شب یلدا بازم فال گرفتم این اومد ! ظرف مدت کمی درستیش بهم ثابت شد ...
این شد که به حضرت حافظ معتقد شدم ...
پاورقی :
1- الانه خیلی دلم می خواد فال بگیرم ، یا بیشتر اینکه یکی برام فال بگیره ، ولی میترسم شدییید ! نتیجتا بی خیال می شم فعلا
2- کل فال گرفتن های من به همین 3 بار خلاصه میشه !
3- برای اینجانب از درگاه حق طلب بهترین ها رو ، به صورت زودترین ها بکنین !!! خسته شدم دیگه
خوب باشید
سلام
امروز به مبارکی و میمنت به سمت دانشگاه روان گشتیم ! البته خب ۳ تا کلاس داشتم که فقط مهندسی نرم ۱ ! رو رفتم بقیش خداییش حسش نبود ، اونم چون بچه ها گفتن حضور غیاب مبکنه و یه کم فقط یه کم ! واسش مهمه بیا ، مام که بچه سر به زیر و گوش به حرف کن ، گفتیم چشم ، رفتیم ...
امروز سر کلاس نرم یه اتفاقی افتاد که از دپرسی این چند روزه در اومدم ، به قول رئیس جان الان باید بگم "بار پروردگارا متشکررییییم !" ، این اتفاقه هیچ ربط و ارتباطی به کلاس نرم و دکتر و دانشجوها و ... نداشت ، ولی فقط محل وقوعش کلاس نرم بید ... بماند
اندر احوالات دکی هم اینقدی بگم که ، به خدا اینقد هایی که میگن بی زبون بد نیستا ... ، جاتون خالی با رضا رفتیم سر کلاس ردیف سوم نشستیم ، بچه ها همه پشت سر ما ، سنگر گرفتن
، دکتر یهو برگشت گفت ، چیه رفتین اون ته نشستین ، من دانشجو لرج نشین نمی خوام
، دوستان از اون ته خیلی اومدن جلو !
تو ردیف سوم که ما بودیم نشستن ، من رو به رضا گفتم میای یه حرکت انقلابی کنیم ؟!
گفت چی ؟! گفتم میریم ردیف اول
، دکی گناه داره ، اونم پایه شد و رفتیم ، ردیف اول در رکاب دکتر نشستیم
، باشد که رستگار شویم ، فقط این حرکت انقلابی یه تاثیراتی واسه رضا داشت !
که احتمالا بد و بی راه هایی برا من با این پیشنهادم از جانب رضا داره
، اونم اینکه شد کلید دار کلاس و قرار شده از جلسه بعد 10 مین! (دقیقه) زودتر بره خدمت دکی و کلید بگیره بیاد در کلاس باز کنه ، که دوستان پشت در علاف (الاف) ! نباشن ...
(آخ دکی الاهی من فدای اون دلسوزیت
)
حالا شاید حسش اومد بعد از 4 5 جلسه یه پست دادم کلا دکی رو معرفی کردم واسه دوستان باشد که لذت ببرند !
اینم یه عکس از دکی ما :
[توضیحات واضحات اینکه این عکس مال جووونی های دکتره]
خوب باشید
یه روز اخرش این شرم دست و پا گیر را برای لحظه ای از یاد خواهم برد
و می بوسمت...
این بوسه هایی که خدا عمریه به ما ها داده واسه بردن به اون دنیا که نیس
و من سیر خواهم بوسید...
اره این بوسه ها
واسه دستهای مادرته وقتی سر رو زانوش می ذاری
واسه صورت برادرت وقتی دعوا کردی اما دلت تنگشه
واسه وقتایی که می خوای خودت رو برای باباییت بلوثی
واسه بابا بزرگه نه فقط روزهای عید
واسه مامان بزرگه که به اندازه بقیه پیشت نمی مونه
واسه پیشونی خواهرت وقتی حرف نمیزنه اما بغض کرده
...
----
پاورقی : محسن باز بیا تشکر کن از من واسه زدن کلیدهای کنترل و سی !
۱۰ - زیبایی واقعی یک زن با گذشت زمان افزایش می یابد
اینا رو یکی برام ایمیل کرده بود ... دیدم قشنگه ، اینجا گذاشتمش ... همین ...
خوب باشید
سلام
الان مثلا ! سر کلای J2EE می باشیم ، استاد هم داره درس میده ! منم دارم وبلاگ آپ می کنم
هیچی شده ، دقیقا سر یه دو راهی گیر کنین ؟! ، نفهمین درست چیه ، غلط چیه ، چیو باید انتخاب کنین ، کدوم راه رو باید برین ، دل تون یه چیزی میگه ، عقل تون سر دو راهیه ! هرچی فکر می کنی به نتیجه خاصی نمی رسی ...
متنفرم از این حالت ولی خیلی گرفتارش میشم ، اینبار بیشتر و بدتر ...
میدونی مشورت فایده نداره ، هرچند این دفعه می خوام خودم شخصا و راسا ! تصمیم بگیرم انجام بدم ، توکل به خدا ، ولی هم نمی تونم تصمیم بگیرم ، هم می ترسم ...
دعام کنید ، لطفا ...
خوب باشید
گاهی از آدمای الکی خوش ! بدم میاد ... ، همش دارن میخندن ! نمیگم خنده بده ها نه ، خیلی هم خوبه ایشالله همه همیشه خندون باشن ... ولی یه سری آدما فک میکنن همه چیزو باید تو عالم شوخی ببینن ، داری جدی حرف میزنی برمیگرده مسخرت می کنه ... هه هه هه می خنده !
ای ...
نمی دونم اونا درست عمل می کنن یا من درست فکر می کنم ! آخه زندگی یه تیکه جدی هم داره بخدا ... ، خدا رو شکر این تریپ آدما رو تک و توک دیدم تو زندگیم ولی اونم واسم غیرقابل تحمله ...
بیخیال ...
بی ربط : واسه پست قبلی 3 4 تا نظر تبلیغاتی داده بودن که پاکیدم ! ، تایید نمی کنم حالا هی شما کامنت بزارین که وب قشنگی داری به بزرگترین فلان سر بزن اینم آدرسش ! نمی دونم وب جامعی داری ! به نمی دونم چی چی سر بزن ...
خوب باشید
گاهی وقتا فکر می کنم به اولین باری که رفتم توی روم های یاهو ! یادش به خیر یه سیستم دیزلی داشتیم با CPU ، 233 مگاهرتر ! رم 16 مگابایت نمیدونم یا 32 مگابایت ! هارد 4 گیگ ! که از هارد 40 مگابایتی کامپیوتر 386 داییم خیلی بیشتر بود ، کارت گرافیک با ظرفیت فوق العاده بالای 4 مگابایت کار نداریم ، ما بودیم و این سیستم ! اولین کارت اینترنتم رو از شرکت گنبدکبود یزد که مال پسردایی اینا بود گرفتم ... ، اون وقتا حداکثر استفاده من از نت در حد 10 دقیقه بود ... تو همون موقع ها اولین باری که رفتم توی روم 40 دقیقه بدون اینکه متوجه بشم گذشت !!!!
از اون به بعد دیگه خیلی طرف چت اینا نرفتم تا اخیرا که با سرویس های وب2 مثل فرندفید و تویتر و ... آشنا شدم ! این سرویس ها خواه ناخواه جذابن واسه همه ! حتی اونایی که ازش متفرن ! چون یه محیط اجتماعیه و آدما فطرتا محیط های جمعی رو دوست دارن ... ، محیط هایی مثل فرندفید به نظر شخص شخیص خودم ! دقیقا مثل یه دنیا میمونه که توش زندگی میکنی ، دوست پیدا میکنی ، با یکی قهر میکنی ، باز آشتی میکنی ، باعث رشدش میشی ، تخریبش می کنی ، واسه خودت شخصیت می سازی و و و ... ، این محیط ها شدیدا اعتیاد آورن ولی بازم قشنگن یه جورایی ... حداقل من دوسشون دارم ...
همینا فعلا ... این یه عکس از مونیتور منه وقتی داشتم اینجا رو آپ می کردم
شما هم بیاین خوش میگذره :اسمایلی یه معتاد که می خواد دیگران رو معتاد کنه
خوب باشید
محل تهیه : دنیای Cyber !
بودجه : هیچی ...
بازیگران : آقاپسر (ابوالفضل یاوری) – یادداشت های یک دیوانه (منیره منتظری) - رئیس جان(مرتضی کلانتر) – خلوت دل (محسن فقیهی) – دایی جان یا سید (سید مهدی میرجلیلی) – آماری های دانشگاه یزد (جمال نصیری زاده)
{عکس از وبلاگ یادداشت های یک دیوانه}
برای اطلاعات بیشتر می تونید از لینک های کنار استفاده کنبد حسش نیست واسه همش لینک بذارم !
صحنه سوم – احتمالا دانشگاه اصفهان : (این صحنه احتمالا اجرا شده !!!)
"یک دیوانه" در حال مرور وبلاگ دوستان خود می باشد ، احتمالا از سر بیکاری به لینک دونی اون وبلاگ ها هم نگاه می کند و همه آنها را در تگ ! های مختلف باز می کند ! از آنجا که وی به عکاسی علاقه دارد در یکی از این وبلاگ ها عکسی توجه وی را به خود جلب می کند ، رنگ های عکس را کمی دستکاری کرده و کامنت زیر نتیجه فعالیت های وی است :
"نمیگم این چیه عکس گرفتین چون عکس خیلی خوشکلی شده فقط یه ایرادی داره و اونم اینکه رنگش به شادی رنگی که باید باشه نیست اونم به خاطر کیفیت دوربینه. بازم میتونستین با فتوشاپی چیزی درستش کنین.
آقاپسر پس از بررسی های شبانه روزی رد پاهای دیوانه را در خلوت دل پیدا می کند ولی باز هم هنوز سردرگم است که وی کیست ؟! لیکن طبق معمول سنواتی بیخیال جستجو می شود و به ادامه زندگانی می پردازد !
فقط در جواب کامنت "یک دیوانه" می گوید :
"سلام
صحنه پنجم - لوکیشن تکراری با صحنه سوم :
یک دیوانه پاسخ آقاپسر را اینگونه داده ! :
"آقای رفیعی فرد رو میشناسم :دی مشترک فتوبلاگشون هم هستم :دی
اصلا فکر کردین من از کجا وارد وبلاگتون شدم؟
و ممنون از پاسختون
پ.ن. برای راهنمایی مراجعه کنین به آقای دلیلی - آقای کلانتر و یا آقای فقیهی :)) توضیحات مبذوله رو میدن در مورد من :دی"
صحنه هفتم - لوکیشن تکراری با صحنه دوم :
جمال ساعت 2 نیمه شب پس از شندین درددل های مفصل آقا پسر به سمت خانه روان می شود !!!
صحنه های بعدی رو از وبلاگ "یک دیوانه" بخوانید ...
صحنه چهاردهم / صحنه پانزدهم (قسمت کامنت ها)
خوب باشید