بفرما ، بشین ، بتمرگ ...

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

 

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم   !!!

بعد ها ...

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید:

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ایی ز امروزها،دیروزها

 

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

 

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله می زد خون شعر

 

خاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل بروی گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیره دنیای من

چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من،با یاد من بیگانه ایی

در بر آیینه می ماند بجای

تار مویی،نقش دستی،شانه ایی

 

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران میشود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان می شود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ایی

خیره می ماند به چشم راهها

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک!

بی تو،دور از ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

 

بعدها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام ننگ

 
فروغ فرخ زاد


------------------

خود نوشت :


گاهی از همه آدمای اطرافم فراری ام ! فک و فامیل ! ، گاهی از پدر مادرم هم حتی ! ، خیلی دوسشون دارم  ولی گاهی واسم قابل درک نیست بعضی از کاراشون  ، کلا کارای آدم بزرگا !  ، تنها موجوداتی که واسم قابل تحملن تو این وقتا چندتا از دوستامن ، همین و همین ...   نمی دونم چرا آدما هرچی به سنشون اضافه میشه به خودخواهیشون هم اضافه میشه ! چراااااااااااا ؟!  ، البته این مورد در مورد خودم هم صادقه ...


خوب باشید ...


حضرت حافظ

قدیما ، به فال حافظ و اینا ! یعنی کلا فال اونم از هرنوعش حتی نوع حافظ ی‌‌‌اش ! اعتقادی نداشتم  تا گذشت و سر یه جریانی گفتم حالا ضرری نداره یه فالی می گیریم ، واسه اولین بار کل اون مقدماتش رو هم انجام دادم ، وقتی داشتم شعر رو واسه خودم میخوندم ، تنم میلرزید ، می گفتم مگه میشه ، آخه اینقده ...  بازم گفتم اتفاقی بوده ...


گذشت و با بچه ها رفتیم شیراز  اونجا گفتن تو فال نمی گیری ، گفتم نه !  دیگه اون آخر کارا وقتی نگهبان حافظیه داشت مینداختمون بیرون باز یکی دیگه از دوستان پرسید و منم گفتم بگیرین  این فالم بود ، وقتی خوندم ، گفتم یا حافظ حالش خوب نیست  یا با من شوخیش گرفته  فرض دوم که خود به خود باطل بود ! آخه مگه حافظ هم سن و سال منه که با من شوخی کنه !!! والااااا  بنا رو بر فرض اول گذاشتم و بی خیال شدم ، یه مدت که گذشت اتفاقی افتاد که دیدم نه‌‌‌ه‌‌‌ه‌‌‌‌‌‌‌ه حافظ حالش خوب بوده ،  طبق معمول گیجی ، از بنده بوده ...


بازم گذشت و شد شب یلدا بازم فال گرفتم این اومد ! ظرف مدت کمی درستیش بهم ثابت شد ...


این شد که به حضرت حافظ معتقد شدم ...


پاورقی :


1- الانه خیلی دلم می خواد فال بگیرم ، یا بیشتر اینکه یکی برام فال بگیره ، ولی میترسم شدییید ! نتیجتا بی خیال می شم فعلا

2- کل فال گرفتن های من به همین 3 بار خلاصه میشه !

3- برای اینجانب از درگاه حق طلب بهترین ها رو ، به صورت زودترین ها بکنین !!! خسته شدم دیگه


خوب باشید

روز نوشت ...

سلام


امروز به مبارکی و میمنت به سمت دانشگاه روان گشتیم ! البته خب ۳ تا کلاس داشتم که فقط مهندسی نرم ۱ ! رو رفتم بقیش خداییش حسش نبود ، اونم چون بچه ها گفتن حضور غیاب مبکنه و یه کم فقط یه کم ! واسش مهمه بیا ، مام که بچه سر به زیر و گوش به حرف کن ، گفتیم چشم ، رفتیم ...


امروز سر کلاس نرم یه اتفاقی افتاد که از دپرسی این چند روزه در اومدم ، به قول رئیس جان الان باید بگم "بار پروردگارا متشکررییییم !" ، این اتفاقه هیچ ربط و ارتباطی به کلاس نرم و دکتر و دانشجوها و ... نداشت ، ولی فقط محل وقوعش کلاس نرم بید ... بماند


اندر احوالات دکی هم اینقدی بگم که ، به خدا اینقد هایی که میگن بی زبون بد نیستا ... ، جاتون خالی با رضا رفتیم سر کلاس ردیف سوم نشستیم ، بچه ها همه پشت سر ما ، سنگر گرفتن ، دکتر یهو برگشت گفت ، چیه رفتین اون ته نشستین ، من دانشجو لرج نشین نمی خوام ، دوستان از اون ته خیلی اومدن جلو ! تو ردیف سوم که ما بودیم نشستن ، من رو به رضا گفتم میای یه حرکت انقلابی کنیم ؟!  گفت چی ؟! گفتم میریم ردیف اول  ، دکی گناه داره ، اونم پایه شد و رفتیم ، ردیف اول در رکاب دکتر نشستیم  ، باشد که رستگار شویم ، فقط این حرکت انقلابی یه تاثیراتی واسه رضا داشت ! که احتمالا بد و بی راه هایی برا من با این پیشنهادم از جانب رضا داره ، اونم اینکه شد کلید دار کلاس و قرار شده از جلسه بعد 10 مین! (دقیقه) زودتر بره خدمت دکی و کلید بگیره بیاد در کلاس باز کنه ، که دوستان پشت در علاف (الاف) ! نباشن ... (آخ دکی الاهی من فدای اون دلسوزیت )


حالا شاید حسش اومد بعد از 4 5 جلسه یه پست دادم کلا دکی رو معرفی کردم واسه دوستان باشد که لذت ببرند !


اینم یه عکس از دکی ما :


‌[توضیحات واضحات اینکه این عکس مال جووونی های دکتره]


خوب باشید

بوسه ...

یه روز اخرش این شرم دست و پا گیر را برای لحظه ای از یاد خواهم برد

و می بوسمت...

این بوسه هایی که خدا عمریه به ما ها داده واسه بردن به اون دنیا که نیس  

و من سیر خواهم بوسید...

اره این بوسه ها

واسه دستهای مادرته وقتی سر رو زانوش می ذاری

واسه صورت برادرت وقتی دعوا کردی اما دلت تنگشه

واسه وقتایی که می خوای خودت رو برای باباییت بلوثی

واسه بابا بزرگه نه فقط روزهای عید

واسه مامان بزرگه که به اندازه بقیه پیشت نمی مونه

واسه پیشونی خواهرت وقتی حرف نمیزنه اما بغض کرده

... 

 

---- 

پاورقی : محسن باز بیا تشکر کن از من واسه زدن کلیدهای کنترل و سی !

۱۰ راز زیبایی ...

۱- برای داشتن لب های جذاب کلام محبت آمیز به زبان آورید
۲ - برای داشتن چشمان زیبا به زیبایی های مردم و خوبیهای آنها توجه کنید.
۳-برای خوش اندام ماندن غذایتان را با گرسنگان تقسیم کنید
۴ - برای داشتن موهای زیبا بگذارید کودکی هر روز آن را نوازش کند
۵ ـ برای داشتن فرم مناسب در حالی راه بروید که میدانید هرگز تنها نیستید
۶ - انسانها بیشتر از اشیا احتیاج به تعمیر نو شدن احیا شدن مرمت شدن و رهاشدن دارند هیچ وقت هیچ کدام را دور نریزید
۷ - به خاطر داشته باشید هرگاه به دست یاری نیاز داشتید همیشه یکی در انتهای دست خودتان پیدا میکنید.همین طور که سنتان بالا میرود شما متوجه میشوید که ۲ دست دارید یکی برای کمک به خودتان و یکی برای یاری دیگران
۸ - زیبایی یک زن به لباسهایی که میپوش به صورتش و به مدل مویش بستگی ندارد زیبایی یک زن در چشمانش پدیدار میشودچرا که آنها دروازه های باز قلبش هستند جایی که عشقش جای دارد 
۹ - زیبایی یک زن در آرایشش نیست بلکه در زیبایی واقعی روحش اوست ، مهم این است که او مشتاقانه عشقش را نثار میکند

۱۰ - زیبایی واقعی یک زن با گذشت زمان افزایش می یابد


اینا رو یکی برام ایمیل کرده بود ... دیدم قشنگه ، اینجا گذاشتمش ... همین ...


خوب باشید

دو راهی ...

سلام 

 

الان مثلا ! سر کلای J2EE می باشیم ، استاد هم داره درس میده ! منم دارم وبلاگ آپ می کنم 

 

هیچی شده ، دقیقا سر یه دو راهی گیر کنین ؟! ، نفهمین درست چیه ، غلط چیه ، چیو باید انتخاب کنین ، کدوم راه رو باید برین ، دل تون یه چیزی میگه ، عقل تون سر دو راهیه ! هرچی فکر می کنی به نتیجه خاصی نمی رسی ...  

  

متنفرم از این حالت ولی خیلی گرفتارش میشم ، اینبار بیشتر و بدتر ... 

 

میدونی مشورت فایده نداره ، هرچند این دفعه می خوام خودم شخصا و راسا ! تصمیم بگیرم انجام بدم ، توکل به خدا ، ولی هم نمی تونم تصمیم بگیرم ، هم می ترسم ...

  

دعام کنید ، لطفا ... 

 

خوب باشید

آدمای الکی خوش !

گاهی از آدمای الکی خوش ! بدم میاد ... ، همش دارن میخندن ! نمیگم خنده بده ها نه ، خیلی هم خوبه ایشالله همه همیشه خندون باشن ... ولی یه سری آدما فک میکنن همه چیزو باید تو عالم شوخی ببینن ، داری جدی حرف میزنی برمیگرده مسخرت می کنه ... هه هه هه  می خنده !

ای ...

نمی دونم اونا درست عمل می کنن یا من درست فکر می کنم ! آخه زندگی یه تیکه جدی هم داره بخدا ... ، خدا رو شکر این تریپ آدما رو تک و توک دیدم تو زندگیم ولی اونم واسم غیرقابل تحمله ...


بیخیال ...


بی ربط : واسه پست قبلی 3 4 تا نظر تبلیغاتی داده بودن که پاکیدم ! ، تایید نمی کنم حالا هی شما کامنت بزارین که وب قشنگی داری به بزرگترین فلان سر بزن اینم آدرسش ! نمی دونم وب جامعی داری ! به نمی دونم چی چی سر بزن ...


خوب باشید

اعتیاد مدرن !

گاهی وقتا فکر می کنم به اولین باری که رفتم توی روم های یاهو ! یادش به خیر یه سیستم دیزلی داشتیم با CPU ، 233 مگاهرتر ! رم 16 مگابایت نمیدونم یا 32 مگابایت ! هارد 4 گیگ ! که از هارد  40 مگابایتی کامپیوتر 386 داییم خیلی بیشتر بود ، کارت گرافیک با ظرفیت فوق العاده بالای 4 مگابایت کار نداریم ، ما بودیم و این سیستم ! اولین کارت اینترنتم رو از شرکت گنبدکبود یزد که مال پسردایی اینا بود گرفتم ... ، اون وقتا حداکثر استفاده من از نت در حد 10 دقیقه بود ... تو همون موقع ها اولین باری که رفتم توی روم 40 دقیقه بدون اینکه متوجه بشم گذشت !!!!


از اون به بعد دیگه خیلی طرف چت اینا نرفتم تا اخیرا که با سرویس های وب2 مثل فرندفید و تویتر و ... آشنا شدم ! این سرویس ها خواه ناخواه جذابن واسه همه ! حتی اونایی که ازش متفرن ! چون یه محیط اجتماعیه و آدما فطرتا محیط های جمعی رو دوست دارن ... ، محیط هایی مثل فرندفید به نظر شخص شخیص خودم ! دقیقا مثل یه دنیا میمونه که توش زندگی میکنی ، دوست پیدا میکنی ، با یکی قهر میکنی ، باز آشتی میکنی ، باعث رشدش میشی ، تخریبش می کنی ، واسه خودت شخصیت می سازی و و و ... ، این محیط ها شدیدا اعتیاد آورن ولی بازم قشنگن یه جورایی ... حداقل من دوسشون دارم ...


همینا فعلا ... این یه عکس از مونیتور منه وقتی داشتم اینجا رو آپ می کردم


من در تویتر / من در فرندفید


شما هم بیاین خوش میگذره :اسمایلی یه معتاد که می خواد دیگران رو معتاد کنه


خوب باشید

تولید فیلم !!!

نام فیلم : توانایی های یک عکس موبایلی !!!

محل تهیه : دنیای Cyber !

بودجه : هیچی ...

 

بازیگران : آقاپسر (ابوالفضل یاوری) – یادداشت های یک دیوانه (منیره منتظری) - رئیس جان(مرتضی کلانتر) – خلوت دل (محسن فقیهی) – دایی جان یا سید (سید مهدی میرجلیلی) – آماری های دانشگاه یزد (جمال نصیری زاده)


‍‌{عکس از وبلاگ یادداشت های یک دیوانه}


برای اطلاعات بیشتر می تونید از لینک های کنار استفاده کنبد حسش نیست واسه همش لینک بذارم !


کارگردان : ندارد !

 
صحنه اول  - دانشگاه یزد :

آقاپسر پس از پارک کردن ماشین ، در حالی که زیر لب با خود حرف می زند به سمت کلاس میرود ، هر ازگاهی اطراف خود را نیز نگاه میکند ! که کسی او را درحال حرف زدن با خویشتن خویش نبیند و به عقلش شک نکند !  ناگهان منظره روبرویش نظرش را جلب می کند دوربین موبایل را علم ! کرده عکس می گیرد
 

صحنه دوم – آقاپسر توی تختش پشت لپ تاپ :

آقاپسر در حال به روزکردن وبلاگ خود با عکس گرفته شده و مقادیری خزئبلات ذهن خود می باشد !


صحنه سوم – احتمالا دانشگاه اصفهان : (این صحنه احتمالا اجرا شده !!!)


"یک دیوانه" در حال مرور وبلاگ دوستان خود می باشد ، احتمالا از سر بیکاری به لینک دونی اون وبلاگ ها هم نگاه می کند و همه آنها را در تگ ! های مختلف باز می کند ! از آنجا که وی به عکاسی علاقه دارد در یکی از این وبلاگ ها عکسی توجه وی را به خود جلب می کند ، رنگ های عکس را کمی دستکاری کرده و کامنت زیر نتیجه فعالیت های وی است :


"نمیگم این چیه عکس گرفتین چون عکس خیلی خوشکلی شده فقط یه ایرادی داره و اونم اینکه رنگش به شادی رنگی که باید باشه نیست اونم به خاطر کیفیت دوربینه. بازم میتونستین با فتوشاپی چیزی درستش کنین.


مثلا این شکلی :
http://monire.ir/wp-content/uploads/2008/12/aghapesar.jpg

البته چون فتوشاپ نداشتم با microsoft office picture manager دست کاریش کردم و چون قسمت پایین عکس خیلی کم رنگ بود مجبور شدم کرابش کنم. به هر حال ممنون. خیلی عکسش خوشکل شده"

 
صحنه چهارم – لوکیشن ! تکراری با صحنه دوم :

آقاپسر پس از بررسی های شبانه روزی رد پاهای دیوانه را در خلوت دل پیدا می کند ولی باز هم هنوز سردرگم است که وی کیست ؟! لیکن طبق معمول سنواتی بیخیال جستجو می شود و به ادامه زندگانی می پردازد !  فقط در جواب کامنت "یک دیوانه" می گوید :


"سلام


خیلی خیلی ممنون ، سعی می کنم از این به بعد از ابزارایی که دارم بهتر استفاده کنم
دوست خوبم علی یه عکس تو همین مایه ها گرفته که البته نه عکاسش مثه من بوده نه دوربینش مثه دوربین من :دی

http://image.aminus3.com/image/g0011/u00010470/i00399428/2e1a43fa3cb8c1e96118696d26cb0516_large.jpg
دست گلش درد نکنه ...

بازم ممنون

شاد باشید ... "


صحنه پنجم - لوکیشن تکراری با صحنه سوم :


یک دیوانه پاسخ آقاپسر را اینگونه داده ! :


"آقای رفیعی فرد رو میشناسم :دی مشترک فتوبلاگشون هم هستم  :دی

اصلا فکر کردین من از کجا وارد وبلاگتون شدم؟
و ممنون از پاسختون

پ.ن. برای راهنمایی مراجعه کنین به آقای دلیلی - آقای کلانتر و یا آقای فقیهی :)) توضیحات مبذوله رو میدن در مورد من :دی"



صحنه ششم – آقاپسر در تخت خود پشت موبایل !!! :

آقاپسر پس از پاسخ دادن به کامنت "یک دیوانه" ، پیامکی بدین مضمون به رئیس جان روان می کند "رئیس جان مقادیری اطلاعات ، جهت اطلاع ! در مورد نویسنده وبلاگ یادداشت های یک دیوانه به رشته تحریر در می آوری ، آیا ؟"

رئیس جان در پاسخ می گوید "منیره منتظری از بچه های سمپاد و مرکز مشاوره ** هست"
** آقاپسر در مورد مرکز مشاوره اطلاعاتی دارد ، از قبل !


صحنه هفتم - لوکیشن تکراری با صحنه دوم :


آقاپسر از دست نوشته های یک دیوانه خوشش می آید و وبلاگ وی را به لیست گوگل ریدر خود اضافه می کند

 
صحنه هشتم – منزل جمال نصیری زاده :

جمال تصمیم می گیرد سوغاتی آقاپسر را که تابستان گذشته از سفر مکه برای وی آورده پس از گذشت ماه ها و پس از دیدارهای مکرر ! به دستش برساند آن هم در ساعت 12 شب

با آقاپسر تماس گرفته و وی نیز از خدا خواسته به جمال می گوید که بیاید قدمش سر چشم !

 
صحنه نهم – آقاپسر کنار تخت نشسته  :

آقاپسر در حال بررسی آپ های گوگل ریدر خود است و جمال اسم تک تک نویسنده های وبلاگ ها را می خواهد !

آقاپسر بعضی را نمی داند و فقط خواننده است ! ولی آنهایی را که میداند می گوید :
...
جمال : "یادداشت های یک دیوانه" مال کیه ؟
آقاپسر : "منیره منتظری"
جمال : تو از کجا اونو میشناسی ؟
آقاپسر داستان عکس را تعریف می کند ... و از گفته های مرتضی و اینکه جمال نیز در مرکز مشاوره بوده می داند که جمال وی را از کجا می شناسد ...
جمال : می دونی ... فامیل یکی از بچه های دبیرستانه ؟
آقاپسر : کی ؟
جمال : حدس بزن ...
آقاپسر : چی بگم ؟! بگو خب
جمال : سید
آقاپسر : سید ؟ کودومشون ؟  (هرچند فقط دایی جان به نام مستعار سید صدا می شود باز هم سوال می کند)
جمال : سید میرجلیلی
آقاپسر : چی میییگییی ؟ حتما فامیل دور ، دخترخاله خاله عمه عمو ...
جمال : (حرف وی را قطع می کند) نه بابا ، خواهر زاده سیده
آقاپسر : چییی میییگییی ؟!
جمال : به جان تو !!!
آقاپسر : به جان خودت !


جمال ساعت 2 نیمه شب پس از شندین درددل های مفصل آقا پسر به سمت خانه روان می شود !!!


 
صحنه دهم – آقاپسر روی تخت خود دراز کشیده :

آقاپسر با خود با خود فکر می کند دنیای کوچکی است ! و گاهی وقتی چیزهایی رو نمیدونیم بجا راه های ساده راه های سخت رو انتخاب می کنیم ! (منابعی که "یک دیوانه" برای معرفی خود ، معرفی کرده را به یاد می آورد و می خندد ...) ، این کاراکتر کلا با خود زیاد حرف می زند !!!

به خاطر سجاده و ... که جمال برای وی آورده بیاد وقتی می افتد که با بابا مامانش به مکه رفته بود و به یاد حاجت هاش و مخصوصا یکیش !  کمی اشک توی چشماش میاد ولی اجازه ترک چشمهاش رو به اونا نمیده ...

آقاپسر حدود ساعت 3.30 4 خواب می رود

 
صحنه یازدهم – منزل دایی جان :

دایی جان حدود 11.30 شب ، چند شب بعد (دیدار جمال با آقاپسر) با آقاپسر تماس می گیرد که به دیدن وی میرود !

آقاپسر با خود فکر می کند دایی جان برای گرفتن باطری گوشی خود که چند روز پیش بطور اتفاقی درون ماشین پیدا شده و او به دایی جان اطلاع داده ، می آید ** ...

 ** این باطری در شب های احیا بر اساس یک جریان مفصل گم شده بود ! که حالا پیدا شد

 
صحنه دوازدهم  - جلوی در منزل آقا پسر و خانواده :

دایی جان : سلام پسر (پ با اعراب و خوانده شود) و شیشه ماشین را پایین می آورد
آقاپسر : سلام ، چطوری خوشگل ؟! و باطری را از بالای شیشه به سمت دایی جان میبرد
دایی جان : به خاطر این نیومدم ، (فلش خود را به آقاپسر میدهد) مداحی داری ؟
آقاپسر : آره ، (ناخداگاه به یاد "یک دیوانه" می افتد) ، سید سردمه ، اگه نمیای تو من بیام تو ماشین کارت دارم
دایی جان : می خوام زود برم بابا اینا خبر ندارن اومدم اینجا ، اومدم بیرون بنزین بزنم نگران می شن (آقاپسر بی توجه به اینکه دایی جان دیرش می شود ! می رود توی ماشین کنارش می نشیند)
آقاپسر : سید چه دنیای کوچیکیه ؟!
دایی جان : دیوووونه شدی باز ؟! دوباره به سرت زده ؟! جریان چیه ؟
آقاپسر : (چپ چپ به دایی جان نگاه می کند) نخیرم !  ، سید تو منیره منتظری می شناسی ؟
دایی جان : آره ، دختر خواهرمه ... چطور ؟
آقاپسر جریان "عکس" و معرفی "یک دیوانه" و "جمال" رو برای دایی جان تعریف می کند ! دایی جان می خندد
دایی جان : بهش بگو دوس منی ...
آقاپسر : (می خندد) که چی ؟! حالا تو مگه کی هستی که من بگم ؟! (ریسه می رود)
دایی جان : مرگ ! لبخند می زند (پس از کمی سکوت و تامل !) میدونی چند وقته ندیدمش ؟
آقاپسر : (جدی می شود) بیخیال سید ، واسه چی ، فقط جریانش جالب بود بهت گفتم ، میدونی که روم نمیشه
دایی جان چیزی نمی گوید
در همین گیر و دار رئیس جان نذری می آورد برای آقاپسر و خانواده !
پس از سلام و احوال پرسی هر سه کاراکتر !
آقاپسر : (رو به رئیس جان)  : بریم تو ...
رئیس جان : نه عجله دارم ، سی دی اوبونتو رو میاری ؟
آقاپسر : (رو به دایی جان) : تو بیا بریم تو ...
دایی جان : باشه فقط زود باید برم
آقاپسر و دایی جان به داخل خانه می روند
آقاپسر سی دی اوبونتو رو به رئیس جان می دهد ، رئیس جان کمی در مورد پروژه هوش خود سخن می راند و شنگول ! به سمت خانه روان می شود .


صحنه سیزدهم – اتاق آقاپسر :

دایی جان : اووووی ، این چیه رو لپ تاپت نصب کردی ؟! نمیشه باهاش کار کرد !!!
آقاپسر : اوبونتو
دایی جان : هاااااان ؟!
آقاپسر : لینوکس ه ...
دایی جان : هاااااان ؟!
آقاپسر : هیچی بابا ویندوز نیست ! یه سیستم عامل دیگس !
دایی جان : خیلی خوب بیا اینا رو بریز من می خوام برم
آقاپسر فایل های صوتی که آهنگ و مداحی رو قر و قاطی میریزه رو فلش دایی جان
آقاپسر : سید اینا قاطیه ها باز فحشش رو به ما ندی ها ؟!
دایی جان : مرگ ! بریز می خوام برم
آقاپسر : (می خندد خوشحال از اینکه سید را عصبانی کرده) چشم ، چرا میزنی حالا !!!
دایی جان به سمت خانه روان می شود ...

آقاپسر حدودای 3.30 4 خواب می رود

صحنه های بعدی رو از وبلاگ "یک دیوانه" بخوانید ...

صحنه چهاردهم    /     صحنه پانزدهم (قسمت کامنت ها)


خوب باشید