اول نوشت :
عید همگی مبارک ... ، ایشاالله همیشه حالتون خوب و لبتون خندون باشه
وسط نوشت :
کوچیکتر که بودم ، میگفتم چرا همه آدما اندازه هم مهربون نیستن ؟ ، حالا که بهش فکر میکنم می بینم ، اونجوری زندگی یه نواخت میشد
، مهربونی بود ولی حس نمی شد
، ارزش نبود ، بیشتر که فکر کنی می بینی :
تا نبودن نباشه ، بودن معنی پیدا نمی کنه
تا تنها نشیم ، به باهم بودن فکر نمی کنیم
تا غمی نداشته باشیم ، شادی رو نمی فهمیم ...
آخر نوشت :
دو بیت شعره که با یه بار شنیدن از دوستم تو خاطرم موند ، ولی هنوز درکش نکردم اونم اینه :
زندگی زیباست ای زیبا پسند زیبه اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت که از برایش می توان از جان گذشت
خیلی سخته درک قشنگی زندگی ...
خوب باشید ...
-----------------------------
مطلب قبلی رو حتی با موضوعش پاک کردم ، آخه سیاست هرجا میره ، هرچیزی با خودش بیاره ، قشنگی نمیاره ... ، همین جا از دو تا دوستی که زحمت کشیدن و نظر دادن معذرت می خوام
اول نوشت : درصد مفید بودن زندگانی در روزهای اخیر به شدت کاهش یافته ! ، مخصوصا تو این دو روزه، جز خوندن 2 فروند کتاب کوچولو که یکیش قراره هنوز امشب تموم بشه !!!
و مقادیر زیادی راه رفتن روی اعصاب اهالی خانه
، فعالیت مفید دیگه ای انجام نداده ایم !
وسط نوشت : ... مدت ها است خودم را قانع کرده ام که عقل ام قد نمی دهد این دنیای عوضی را بفهمم. یارو را که دیدم به اش گفتم : "از نظر من تو یه تخته کم نداری . یعنی هیچ کدوم ما یه تخته کم نداریم و اگه فرار باشه کسی یا چیزی تو این دنیا یه تخته ش کم باشه به نظر من خود این دنیای عوضی یه . دنیای عوضی با قانون های عوضی ترش . وقتی دنیا یه تخته اش کم باشه ، اون وقت هر اتفاقی ممکنه بیفته."
حکایت های عشقی بی قاف بی شین بی نقطه / مصطفی مستور
آخر نوشت : راس میگه ها ... نه ؟!
خوب باشید ...
این متن قشنگ رو دوست خوبم "محمد رضا" واسم فرستاد گفتم اینجام بزارم ...
گاهی که دلم به اندازه ی تمام غروبها می گیرد چشمهایم را فراموش می کنم اما دریغ که گریه ، دستانم نیز مرا به تو نمی رساند من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست از دل هر کوه کوره راهی می گذرد و هر اقیانوس به ساحلی می رسد و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد از چهل فصل دست کم یکی که بهار است مـــن هنــوز تورا دارم گر تا قیامت هم نیایی ! چشم انتظارت می نشینم
خود نوشت : داشتم از سر عصبانیت از چیزی ، یه مطلب آماده می کردم واسه آپ امروز که این متن به دستم رسید ، خوشحالم که نرسیدم تمومش کنم !!!
خوب باشید ...
فقط اومدم بگم پاییز قشنگه !
با همه گرفته گیش
با همه غم و غصه هاش
با همه سردیش
با همه ریزش هاش
با همه زردیش
با همه خش خش هاش
با همه خوبیش
بازم قشنگه ...
تو فصل ها پاییز رو از همه بیشتر دوست دارم
هیشکی در دسترس نیست جهت مقادیری حرف ! هرچند گوینده ، هم گوینده نیست ...
حس هیچ کاری نیست
حتی خوابیدن
بنا به تشخیص دوستان اینجانب مدتی است به سرم زده !
پاورقی :
1 - عکس بالا رو با دوربین موبایل گرفتم تو دانشگاه ! اساتید عکاسی نگین این چیه ؟! چون نه گیرندش عکاس بوده ، نه گیرندش دوربین درست حسابی
2 - می تونید روش کلیک کنید تا تو اندازه اصلی ببینیدش !
خوب باشید ...
کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند. دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخو ا هیم . بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدا م بهتر مستجاب می شود به گوشه ا ی از جزیره رفتند.
نخست، از خدا غذا خواستند . فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت. هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزها یی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت. دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببر د . فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیر ه برود و مرد دوم را همانجا رها کند .
پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستها ی ا و پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است. زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام. درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.
ندا، مرد را سرزنش کر د : اشتباه می کنی . زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید. مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟
ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!
خود نوشت : برام دعا کنید ... لطفا
خوب باشید
خیلی دوست دارم شب ها تو جاده باشم از یه طرف قشنگی آسمونش ، از یه طرف خود جاده ، که یه حس خاصی به آدم میده ، اگه بارونی هم باشه که دیگه . . . ، معمولا اگه بتونم مخ دوستی ، آشنایی ، کسی رو بزنم که پایه بشه ، یکی از جاده های اطراف شهر رو می گیرم میرم تا جایی که خسته بشم ! ، شاید رضایت به برگشت بدم * ، تو راه هم بیشتر حرفامون رو میزنیم ، فقط آخرای مسیر رفت همیشه تکراریه اونم اینه که : دوستم (حالا هر کدوم که باشن) رو به من : "تورو خدا ، جون هرکی رو که دوست داری بیخیال شو ، برگرد بریم ! " **
این حس رو فقط پشت فرمون می تونی تجربه کنی ، وقتی مجبوری چشمت به جاده باشه ، خیلی سعی می کنی آخر جاده رو ببینی ، غافل از اینکه آخر جاده با رسیدن تجربه میشه ، خط های وسط جاده عمرشون کوتاهه شروع میشن ، تموم میشن ، باز شروع میشن ، تموم میشن ، این سیر تا آخر مسیر ادامه داره ، شایدم عمرشون کوتاه نیست خیلی شیطونن ، همش به راننده ها چشمک می زنن ، دو تا خط سر تا سری سفید کنار جاده که هرچی نگاشون میکنی از رو نمیرن زل میزنن بهت و تا آخر مسیر رضایت به یه چشمک کوچولو هم نمیدن ، و یه سری تابلو اطراف جاده که همه تلاششون رو می کنن که راه درست رو بهت نشون بدن ، ولی هیچکدوم خبر ندارن کسی که واقعا طالب رسیدن باشه ، با همون خط های سفید جاده هم مسیر درست رو پیدا می کنه ...
خیلی شبیهه داستان زندگی به جاده ، نه ؟
پاورقی :
* یه مثل هست که میگه رفتنم با خودمه برگشتنم با خدا ، جریان کار ما هم همینه
** حالا نوع بیان برا هرکسی فرق داره ، مضمونش همینه گاهی با خشانت ، گاهی با عطوفت !
خوب باشید ...
هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت.
هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم، تنها نبودم اما، اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟
هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟
می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم، متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟
اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟
تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است.
می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟!
« دکترعلی شریعتی »
( هبوط در کویر )
افسوس که نامه جوانی طی شد
آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد و کی شد
تو اینکه آدم زود عمرش میگذره و باید قدرش رو بدونه شکی نیست ، ولی کاش اینقدری که همه رو این جریان تاکید می کردن ، رو اینکه آدم باید بچگی کنه
، جوونی کنه ، تا بزرگ شه ، تاکید می کردن ، جدی میگما
، دیدین گاهی آدما از سنشون خیلی بزرگترن ، وقتی رفتار و حرفای یکی رو می شنوی فکر می کنی قشنگ چند سالی از خودش بزرگتره !!! گاهی هم عکسشه ! ، به قول یکی ، آدم گنده ! اندازه بچه هم حالیش نیست
، کلی باید باهاش سر کله بزنی که یه موضوع کاملا منطقی رو بهش بقبولونی ، گاهی فکر می کنم اینطور آدما وقتی کوچولو بودن ، خوب بچگی نکردن
، حالا که بزرگ شدن ، می خوان جبران کنن ، واسه همین هم معمولا غیر قابل تحمل می شن
، فرق نداره ، تو دوران جوونی هم همینه ، اگه درست جوونی نکنیم ، بعدا واسه خودمون و آدمای اطرافمون مشکل درست می کنیم ...
یه نکته قشنگ اینکه ساعت ارسال 5 پست اخیر من به قرار زیره
01:29
22:56
00:26
01:19
18:37
این پست هم که حدودای 00.45 داره پابلیش میشه
خوب باشید ...
یادم باشد
حرفی نزنم که دلی بلرزد...
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است....
وتنها دل ما دل نیست....
یادم باشد جواب کینه را با کمتر از مهر ؛ و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم....
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم....
یادم باشد از چشمه درسِ خروش بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن....
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست...
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند ..... یادم باشد ....
تبصره : این پست و یه سری پست هایی که منبع نداره رو از آرشیو کامپیوترم در میارم ، مال خیلی وقت پیشه ، اگه کسی منبعی ازش سراغ داره بگه که اضافه کنم ...
خوب باشید ...
دلم تنگ شده واسه دوست داشتن های بچگی ، همتون دیدین ، شاید یه چیزهایی هم از دوران بچگی خودتون یادتون باشه ، وقتی با تموم عصبانیت بچگی (که خیلی شیرینه واسه بزرگترا) به یکی می گفتی دوست ندارم
، بدون هیچ ریا و دورنگی ، با همه صداقتی که هرچی بزرگتر شدیم ذره ذره ازش کم شد
و جاش رو دورنگی (چیزی که بعضی ها به آینده نگری کلامی !!! ، روابط عمومی خوب یا ... تفسیرش می کنن) گرفت
، مامان یه وقتا تعریف میکنه ، وقتی کوچولو بودم ازم می پرسیده چقدر دوستم داری ، می گفتم اندازه 10 تا گردو
، آخه آخرین عددی که می تونستم بشمارم همون 10 تا بود ، ولی 10 تا گردویی که خیلی بیش از "اندازه دنیا دوست دارم" های الان ارزش داره
، حرفهایی که بیشتر لقلقه زبون شده و می گیم واسه گول زدن هم ، و حتی گول زدن خودمون ...
دلم واسه صداقت بچگی تنگ شده ...
تبصره 1 : روابط عمومی بالا و آینده نگری کلامی ! خوبه ولی بعضی وقتا یه رنگ نبودن خودمون رو پیش کسی ، با این چیزا توجیه می کنیم که خوب نیست ... ، مثلا خیلی وقتا واستون پیش اومده ، از دوستان ، فامیل یا ... ، جولوتون کلی قربون صدقتون میره ، در حالی که می دونید پشت سرتون ...
تبصره 2 : نویسنده به هیچ وجه با شکست عشقی ، احساسی و از این دست شکست ها مواجه نشده ، و مطلب فوق صرفا ییییهووو (باید با تلفظ خاص بخونید)به ذهن بیمار وی رسید که نگاشته شد ... ، سو برداشت ممنوع
تبصره 3 : خودم هم دقیقا نمی دونم چرا به استفاده از "..." تو پست هام ، PM هام ، و SMS هام علاقه خاصی دارم !
خوب باشید ...