اول نویس : مکالمات
مامان : یه بیسکوییت بده بدم به این کوچولو(نوه عموم) آروم بشه
من : اون قدیما بود که بچه ها با بیسکوییت آروم میشدن ، الان زنشون(یا شوهرشون) هم بدین آروم نمیشن !
مامان :
بابا : خدا عقلت بده بچه
من : خدا 23 4 ساله داره سعی خودشو میکنه ! به دعا احتیاجی نیس
مامان :
من : این دوتا بیسکوییت ! کودومشو بدم ؟
مامان :
بابا :
من : خو چیه ؟!
وسط نویس : سرماخوردگی
سرماخوردگیمان رو به بهبود میباشد و گویا مراحل نهایی خود را طی مینماید ! به قولی داره زورهای آخرش رو میزنه ... جناب دکی فرمودن 7 8 روز دیگه حداقل باید استراحت کنی !!!!!!! اینجانب هم اعلام داشتم عمممراااا !
آخر نویس : توقع
فک نمیکنم اگه از کسی که تا چند روز پیش سنگ صبورش بودی و یه مدت یه بار پای درددلش میشتی و گاهی شبا حتی خواب نمیرفتی واسه اینکه فکرت مشغولش بوده ، توقع اینکه حالا فقط حالت رو بپرسه ، توقع زیادی باشه ... ما که کلا کارمون به دنیا خندیدنه اینم روش ! ایشاالله خوب باشه ...
دیگر نوشت : سهراب
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت ...
خوب باشید ...
نوع : همستر
نام : مموش
نام مستعار : مموت ، مموتی ، مموشی
دیشب باز دیدم خیلی کثیف شده شستمش ! کلی شاکی میشه ! این وقتیه که تازه از زیر آب آوردمش بیرون :
اینجا هم یکم خشکش کردم ولی هنوز خیسه (واسه بزرگتر دیدنش روش کلیک کنین) :
اینجا هم دیگه تقریبا خشک خشک شده :
دوتا ویدئو کوچولو هم هست از خونه ای که با پنبه واسه خودش ساخته و یکی از وقتی که داره خودشو خشک میکنه ...
، خالی از لطف نیس دیدنش ...
خوب باشید ...
اول نویس : پاانداز ...
یه رسمی هست که من فک میکردم همه جاییه ! ولی شنیدم گویا مال شهر خودمونه فقط ... ،نمیدونم باز ...
تو یزد بعد از مراسم عروس کشونی ، عروس گردونی یا هرچی دیگه که صداش میکنین ! ، رسمه که عروس خانوم ، حدود 100 200 متری خونه پیاده میشن از ماشین و یه عده از فامیل دورش حلقه میزنن و یه شعری هست که من الان خاطرم نیست میخونن ، بعد هرکودوم از فامیل آقا داماد میان و چیزی رو به اصطلاح پاانداز میدن
و جدا جدا ضمن خوشامد به عروس خانوم ازشون میخوان که جولو بیان ،
واسه هر کادویی عروس خانوم لطف میکنن و یه قدم به طرف در خونه میان جولو ! ، این کادو ها بسته به خانواده ها از سرویس و وسایل آشپزخونه گرفته هست ، تا سکه و طلا و اینا و واسه بعضی از ما بهترون گاهی تا ماشین و خونه هم میرسه ...
، به هر حال که تا عروس خانوم برسن در خونه کلی از فامیل و دوستان آقا داماد بیچاره میشن ...
، از مامان بزرگ که واسه علت این رسم سوال میکردم ، میگفتن واسه اینه که اولا ! احترام و خوشامده به عروس ، و درثانی میخوان یه کمکی باشه واسه راه افتادن زندگی دو گل نو شکفته و اینا ...
بازم سابقه تاریخیش رو من نمی دونم ...
وسط نویس : صدا
صدام گرفته و در نمیاد ! این حسین ه بییییییییییییییییییییییییییییب ! میگه صدات مخملی شده ! بیا آلبوم پابلیش کن ! چنان قوطی آب معدنی کوبیدم تو مخش ! که دیگه از این جسارتا نکنه ...
باشد که عبرتی شود جهت آیندگان ...
آخر نویس : کینه ...
خدایا میدونی از اینکه کینه کسی توی دلم باشه متنفرم ، خودت همونجوری که تا حالا کمکم کردی کمکم کن ... ، خیلی بهش احتیاج دارم ...
بی ربط نوشت :
عموی بابا هم امروز فوت کرد ... ، داداشا طاقت دوری هم رو نداشتن ...
خوب باشید ...
اول نویس : روزانه
امروز رو خونه نشین بودیم و حالمان بسی گرفته شد ! اگه حالم همینجوری باشه یکی دو روز دیگه هم مهمون بابا مامانیم خیلی از مهمونها هم اومدن که جز خستگی واسم چیزی نداشت ، آخه هم دختر مامانم هم پسرش
تازش چاکرش هم هستم که این حسابش جداس ...
با این حال زار میوه و شیرینی و چایی دادم ! ، میوه میچیدم ، چایی دم میکردم ، کتری آب میکردم تازه ظرف هم میشستم !!!
بعدم از سرفه مردم ! و باز رفتم اورژانس !!!
وسط نویس : Super Natural
فصل اول یه سریال رو دیدم به نام Super Natural ، محتوای ما فوق طبیعی داره ، جالبه ، من کلا دوست دارم این سبک فیلم و سریال رو ، جالبی این سریاله اینه بعضی جاها در عین تخیلی بودنش ، مستند هم هست ، داستانش اینه که دو تا پسر هستن که میرن دنبال باباشون که رفته شکار شیطان و چند روزه بر نگشته ، تو این راه یه سری آدرس و مختصات و نوشته از باباشون به دستشون میرسه که باید برن یه کارهایی انجام بدن که بیشتر کشتن و از بین بردن یه سری روح های پلید و شیطانیه ، طبق تحقیقات اونا ، نمک سلاح اوناس ، چون روح نمیتونه ازش رد بشه ، واسه از بین بردن ارواح هم از گلوله های نمکی استفاده میکنن ، که واسه همه جواب میده جز یکی ... ، بعد متوجه میشن این موجود اصلا روح نیست بلکه یه باوره ، اونم اینجوری که یه افسانه ای رو یه تعدادی میسازن و واسه سر به سر دوستاشون گذاشتن اونو پخش میکنن که کم کم به یه باور عمومی تو اون منطقه تبدیل میشه ، تنها راه رو از بین بردن این موجود رو از بین بردن این باور میدونن و با ساختن یه داستان دیگه این افسانه رو به یه شک تبدیل میکنن توی ذهن افراد اون منطقه و بعد خود به خود اون موجوده از بین میره ...
جالبه هرچند سریال تخیلیه ولی من به این حرفش واقعا اعتقاد دارم که اگه چیزی رو واقعا باور کردیم وجود پیدا میکنه ... هیییی یادش به خیر جوونی ها چقد دنبال این چیزا بودم از برادران اجنه گرفته تا علم جفر و اعداد و و و ...
هنوزم یه سری از کتاباش رو دارم ... ، فقط حدود 2 3 گیگ از کتاباش ، خطیه قدیمیه که اسکن شده اس ...
دیگه از وقتی پدرجان ممنوع کردن
گذاشتم کنار
والا به جاهای خوبی داشتم میرسیدم
آخر نویس : تصمیم
گاهی نقطه تصمیم تو زندگی خیلی تو آینده ات مهمه ، شاید دیر ، شاید خیلی دیر ولی همین که تصمیم بگیری یه اشتباه رو دنبال نکنی ، خودش اصل سوده ...
دیگر نوشت : خیام ...
می خور که ترا بیخبر از خویش کند / خون در دل دشمن بداندیش کند
هشیار بدن چه سود دارد جز آنک / ز اندیشه پایان دل تو ریش کند
بی ربط نوشت : گل نرگس
مرسی مرتضی ... دوسشون میدارم خیلی تا ...
----------
خواهش : واسه دو نفر دعا کنین که هرچه زودتر خدا شفاشون بده ... خواهشا ...
خوب باشید...
اونروزی که با رضا رفتیم پارک علم و فناوری واسه ارائه دادن یه طرح فکر موندگار شدن که هیچ ! فکر قبول ایده امون توی مرحله پیش رشد هم به ذهنمون نمی رسید ...
ولی خوب از اونجا که خدا کلا کاراش عجیب غریبه و ما نیز هم ! با همون طرح نصفه نیمه و تخمین پشتیبانی مالی ۴۵۰.۰۰۰.۰۰۰ ریال ! واسه یه طرح نرم افزاری اونم ظرف ۵ دقیقه ! وارد مرکز رشد فناوری اطلاعات و ارتباطات یزد شدیم... و این شد داستان تاسیس گروه نرم افزاری صباپرداز یزد تاریخ ورودمون ۸۹/۱/۱ بود ، قوانین این مرکز اینجوریه که باید بعد از ۶ ماه بتونی هیئت داوران پارک رو واسه طرح و ادامه کار توجیه کنی ، البته این توجیه بیشتر جنبه اقتصادی داره ... یعنی باید بتونی ثابت کنی میتونی شرکت گردونی ! کنی... که خوب تو این مرحله هم با کمک اوس کریم موفق بودیم و فعلا ۳ سالی اینجا موندگار میشیم ایشاالله ...
بماند ... الان جز من و رضا ، ۴ تا دیگه از بچه ها هم جز نیروهایی هستن که اینجا مشغول کارن...
الان جز سر به سر هم گذاشتن و تمام وقت خندیدن و صبحانه توی شرکت خوردن ! کارهای مثبت دیگه ای هم مثه طراحی وب سایت ، تولید و توسعه نرم افزار ، طراحی و پیاده سازی شبکه و اینا ... و کلا هر کاری که بهمون پیشنهاد شه انجام میدیم
اینجا چند تا عکس میذارم واستون که دیدنش خالی از لطف نیست ! (واسه دیدن عکس ها میتونید رو اسمش کلیک کنید) :
عکس اول ! : این عکس محل قبلیه شرکته ... که تا اول ماه مهر اونجا بودیم و زمانشم وقت÷یه که داشتیم سیستم جامع ارتباط با نماینگان واسه یکی از کارخونه های تولید کاشی و سرامیک رو می نوشتیم ... اونوقتا تقریبا فقط من بودم و رضا ... دورانی بود ... ضمنا اون توپه هم که اون جلو هستش کادو تولد پارسال منه ! به خاطر یه لپ لپ ! سه نفر رو شام دادم ! ولی خیلی دوسش دارم این توپه رو ...
عکس دویوم ! : اینجا من ضمن طراحی سایت واسه یه کارخونه تولید قطعات خودرو داشتم BP هم واسه ارائه به پارک می نوشتم ! ابزار چای و قند و اینام که دیگه مشهوده !
عکس سیوم ! : این نقشه رو ممد واسه چیدن میزها و دکور شرکت توی زمستون کشید ! یعنی اینقد ضایش کردیم و بهش بی توجهی کردیم و خندیدیم ! که بیخیال شد
عکس چهارم ! : این مهر قبلی ه شرکت بود ! ممد بهش میگه گوشت کوب صباپرداز ! این نوشته ی روش هم کار خود ناجنسشه !
عکس پنجم ! : این عکس مال اولیه که داشتیم تو محل جدید مستقر میشدیم ! می خواستم 2 تا رنج آی پی های شرکت رو یکی کنم واسه ارتباط بهتر ... (به اون سه راهی بدبخت برق دقت کنین ! 10 12 تا کابل فک کنم ازش منشعب شده ! )
عکس ششم ! : وقتی بود که نرم افزار حسابداری خریده بودیم و من داشتم همه سندهایی که تا اون موقع دستی زده بودم وارد میکردم تو این نرم افزاره ! به مرحله هایی از دیوونگی رسیده بودم که خدا رو شکر سندها تموم شد !!! اشتباه نکنین محلش هم شرکته ... گاهی خاکی شده روی زمین می نشینیم !
عکس هفتم ! : این عکس هم داغ داغه ! مال امروز صبحه ... وقتی که داشتیم واسه اینترفیس سایت خودمون بحث و به اصطلاح تبادل نظر میکردیم و اینا ! اونجاهایی که قابل خوندن نیست خط رضاس ! البته نوشته های رضا بیشتر به نماد شبیه ه تا خط ! ولی من کم کم دارم الف بایی که اون باهاش مینویسه رو یاد میگیرم
یه چیزی بین خط میخی و خط چینیه ! و مستقل از زبان هم هست !
اون دوتا ستون کناری هم که دو تا دیگه اش نیس ! پروژه های جاری شرکت و مشخصات و پیشرفت و اینا و ایناشه دیگه !
رضا به کمک سیستم BlogEngine (اینجا) یه وبلاگ واسه بچه های شرکت راه انداخته که هنوز توی مرحله تست و آزمایشه ، قراره بعد از راه اندازی کامل همه بچه هایی که به هر نحوی توی شرکت مشغول هستن یه نویسنده باشن و کلا هر چه دل تنگشون خاص بنویسن ! البته نه حالا هرچی !!! واالاااا...
همین جا بازم از رضا واسه صبر و تحملش واسه بعضی تنبلی ها و دیوونه بازی ها و ... ! تشکر میکنم بصورت کاملا جدی !!! مرسی رضا جان ...
این پست صرفا جنبه اطلاع رسانی داشت و اصلا تبلیغاتی نبود ! حرف تو دهن مردم نذارین خدا خیرتون بده !!!
ببخشین دیگه طولانی شد ...
خوب باشید ...
بیمارستان و در بدو تولد !
نمیدونم چند ماهگی یا چند سالگی !
اینم بعد از اون ، مسلما در چند سالگی !
اینم بعد اون چند سالگی قبلی !
بابا اینا فک کنم دقیق بدونن تو هر عکسی چند سالمه ولی الان خوابن ! شاید هم ندونن نمیدونم ...
شما می تونید هرچی خواستین به این عکسا بخندین !
میخواستم یکم عکس از بزرگسالی هم بذارم ترسیدم فراری بشین ! گفتم کم کم بذارم که کمتر اذیت شین ... اونا رو تو موضوع خاطرات سفر میذارم احتمالا...
آن نرمال میزنم شدید !
خوب باشید...
... وحرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم و حرف هایی هست برای نگفتن ، حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند و سرمایه ی ماورایی هر کس حرف هایی است که برای نگفتن دارد ؛ حرف هایی که پاره ی بودن آدمی اند و بیان نمی شوند مگر آنکه مخاطب خویش را بیابند .
کتاب آفرینش - شاندل
خیلی سعی کردم ولی خوابم نبرد...