دلتنگی ...


دلتنگ اون روزایی ام که دلمون به یه آفرین خوش میشد ...


گوشه تختم وایساده داره سیب میخوره ، کاش میتونست حرف بزنه ... (این و اینم دوتا دیگه عکس ازش)


خوب باشید ...

خواسته ...

کاش یکم هم دلی رو یاد میگرفتیم ...

بابابزرگ ...


امروز ساعت 4صبح رفت...

خیلی دوستش داشتم... ، یادمه کوچیک که بودم چون فاصله خونه ما و عموهام کم بود ، هر روز صبح 7 تا نون تازه میگرفت ، یکیش رو میذاشت خونه خودشون ، دوتا میداد به ما ، به هر کودوم از عموهام هم 2تا... ، هنوز مزه اون نونا زیر دندونمه... ، یادمه این چند ساله عیدی چیزی که میشد دلش طاقت نمیاورد تا بچه هاش برن پیشش... میومد بهشون سر میزد و بهشون عیدی میداد ... یادم میاد میگفت ابوالفضل من فقط میخوام مجلس عروسی تورو ببینم ...

خیلی مهربون بود... خیلی... 

به همین زودی دلم براش تنگ شده...

واسه شادی روحش یه صلوات بفرستین و یه فاتحه بخونین ممنون میشم ...



خوب باشید...

دوستی

دلم خیلی گرفته...،از دوستی هایی که فقط ادعاس...

از مثلا ! آدم بزرگ هایی که فقط سن و قدشون بزرگه،نه عقل و فهمشون...

از کسایی که ادعای صمیمیت دارن ولی پاش که میوفته بی معرفت ترین آدمان...

از لج بازی...

از تلافی کردن...

از ...


بازم شکر...


یاعلی...

آپ امروز !

اول نویس :


بازم مرسی و تشکر زیاد از دوستایی که تو پست قبلی کامنت دادن ... واسه اولین بار حس کردم بالاخره تو این دنیا کسایی هستن که بی دلیل خواهان سلامتی یکی باشن و براش دعا کنن حتی اگه شناختی هم نسبت به هم نداشته باشن ... همتون رو دوست دارم جدا جدا ...

چند روز پیش با حسین * و دو تا دیگه از بچه ها رفتیم بیرون ... یه سری اتفاقات افتاد که خیلی مفصله ولی اونجا اشک های کسی رو دیدم که تو عمرم هم فک نمیکردم بتونه گریه کنه حتی ... وقتی واسه موضوعی اومد معذرت خواهی کنه و گفت چطوری گفتم خوبم فقط یکم سرم درد میکنه که شدید نیست و خوب میشه ... یه دفعه زد زیر گزیه !!! من فقط نگاش میکردم تا دیگه طاقت نیاوردم و حتی حالم بهم خورد بس که شوکه شدم از اشک هاش بعدا بهش گفتم فک نمیکردم اینقد دل نازک باشی ... شکرت خدا که بازم فهمیدم دوستای نزدیکم از اونی که فکر میکردم حتی خیلی خیلی بهتر و خوبترن ... مرسی خدا ...


وسط نویس :


پریروز ، سر افطاری فرداش(که دیروز باشه ) با پدر جان شرط بستیم سر موضوعی که با کمال اقتدار اینجانب شرط رو بردم و طلب مورد شرط رو نمودم بطور ویژه  و باباجان یکم می خواستن بصورت خیلی جدی بپیچون که با پیگیری های مداوم خودم و حمایت همه جانبه مامان تونستیم مورد شرط رو بگیریم هر روز مهمون باباییم ولی اینکه به زور و اونم شرط رو ببری حالی میده بس اساسی اونم از بابا خدا قسمتتون کنه


آخر نویس :


بخوام از تو بگذرم / من با یادت چه کنم

تورو از یاد ببرم / با خاطراتت چه کنم

حتی از یاد ببرم / تو و خاطراتت رو

بگو من با این دل / خونه خرابم چه کنم

تو همونی که واسم / به روزی زندگی بودی

توی رویاهای من / عشق همیشگی بودی

آره سهم من فقط / از عاشقی یه حسرته

بی کسی عالمی داره / واسه ما یه عادته

چطور از یاد ببرم / اون همه خاطراتم رو

آخه با چه جرئتی  / به دل بگم نمون برو

دل دیگه خسته شده / به حرف من گوش نمیده

چشم به راه تو می مونه / همیشه غرق امیده ...



پاورقی :

* با این بشر ما الان فک می کنم حدود ۱۳ ساله که دوستیم یعنی از حدود ۱۰ سالگی ... به عبارتی بیشتر نصف عمرمون رو ... اونم مثل خودم تک فرزنده ، تو این مدت حداکثر مدتی که ازش خبر نداشتم به ۵ روز هم نرسیده شایدم کمتر ... خیلی کم پیش میاد روزی که یا همدیگه رو نبینیم یا تلفنی خبری از همدیگه نگیریم یا اس ام اس ی رد نکنیم ... خلاصه که دوسش دارم خیلی بیش از خیلی تا !


بی ربط : از دیشب تا حالا که اصلا نخوابیدم ، شب قبل هم از ۵ تا ۸.۵ خوابیدم و امروزم از ۷.۵صبح تا دم دمای افطار برنامه ام پر پره ! ماماااااااااااااااااااان


یاعلی ...

آ خدا !

آ خدا ! قربون قدت ! فک نمی کنی اینقده فشار میاری بالاخره از یه جا میزنه بیرون !!! بد گیر دادی به این بنده ات ها ! مطمئنی با کس دیگه ای اشتباه نگرفتیش ! تحملش خیلی وقته تموم شده ، اینم که میبینی دووم میاره هنوزم ! ، خودشم دلیلشو نمیدونه ...

خدا خیرت بده یه کوچولو بیشتر هواش رو داشته باش ...


مرسی !!!




یاعلی ...

دیروز یه دعوا که نه ، یه صحبتم نه ، یه جورایی نمی دونم چی ...

اینجوری بگم ، یه برادر خواهر داشتن باهم حرف میزدن ، وسطش دست درازی به همدیگه هم می کردن ، البته شوخی ها !!! نه جدی ، دلم خواست ، همینطوری یهوییی ! مثه این پست دقیقا همینطوری یهویی !!!



یاعلی ...

حس ...

 دلشوره دارم و می دونم ...

ولی هیچی از دستم بر نمیاد ...

بدترین حسیه که توی دنیا گاهی میاد سراغم ...

دلم ...



یاعلی...

تو رو دست خودش دادم

اگه فاصلـــه افتاده
اگه من با خودم سردم

تو کاری با دلم کردی
که فکــرشم نمی کردم

چه آسون دل بریدی
از دلــی که پای تو گیــره

که از این بدترم باشی
واسه تو نفسـش میره

نمی ترسم اگه گاهــی دعــامون بــی اثــر می شه
همیـشـه لحظه آخـــر خـــدا نزدیکتر می شه

تو رو دستِ خودش دادم
که از حـالم خبــر داره

که حتی از تو چشماشـو یه لحظه برنمی داره
تو امـید مـنی امـا

داری از دسـت مـن مـیری
با دسـتهای خودت داری

هـمه هسـتیمو میگیری
دعـا کردم تو روبـازم

با چـشمی که نـخوابـیده
مگه مـیذاره دلتـنگی

مـگه گـریه امـون مـیده
مریـضـم کـرده تنـهایی

ببـین حـالم پریـشونه
من اونقدر اشـک مـیریزم

کـه برگردی به این خـونه
حسـابش رفته از دسـتم

شبـایی رو کـه بـیدارم
شـاید از گـریه خوابـم بـرد

درهـارو باز مـیذارم ...




یاعلی ...

امروز !

کاش آسمون ابری نمی شد ...

کاش روزها ، غروب نداشت ...

کاش هفته ها ، ۵ شنبه نداشت ...


امروز یه غروب ، ۵ شنبه ، ابری رو تجربه کردم ! ... (بابا تجربه !)



یاعلی ...