پست خالی

مشترک مورد نظر هیچی واسه گفتن نداره ...

اگه هم اومده اینجا رو آپ کرده فقط واسه اینه که اعلام کنه همچنان زنده اس


التماس دعا


خوب باشید ...

...

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است *

 

رضا کجایی که اون اصطلاحت رو واسه اینا بکار ببری لذت ببریم 

خوب باشید ...

---------------------------------------------

پاورقی :

* قسمتی از آف آبجی زهرا بید ...

دل ...

خیلی وقت پیشا ، با دوستی صحبت می کردیم ، همیشه شاکی بود از اینکه چرا اینقد خدا اذیتم می کنه ، چرا اینقد مشکل دارم ، چرا ...


همیشه فقط سکوت می کردم و نگاش می کردم ، می گفت خوب یه چیزی بگو ، می گفتم : چی بگم والا ...


تا گذشت و یه بار که دیگه اساسی حوصله ام رو سر برد ، رو کردم بهش و گفتم : تا حالا حساب دل هایی که شکستی رو کردی ، تا حالا به این فک کردی که چند نفر رو دلبسته خودت کردی و بعد تنهاشون گذاشتی ؟


نگام کرد و چند لحظه ای چیزی نگفت ، بعدم پقی زد زیر گریه ...

گفتم : خیلی وقت بود می خواستم اینو بهت بگم ولی نگفتم ، چون نمی خواستم اشکت رو ببینم ...


جدی چقد به این فک کردیم ...


خوب باشید ...

امشب و خودم ...

امشب باز اساسی هوس حافظ و فالش کرده بودم :
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد / عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد / چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل / تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر / مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی / مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید / از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت / که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود / چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود / قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد


یعنی حافظ شوخیش گرفته باز ...

یه مدته یه جوری ام یعنی ... یعنی اونجوری که می خوام نیستم حس می کنم نیتم ، چشم و دلم ، عملم ، کارام ، کلا خودم ، اون حداقل خوبی که خودم می خوام رو نداره ... یه جورایی بد شدم ، یعنی بد که بودم ولی بدتر شدم چجوری بگم یعنی ... اصلا ولش ... بی خیال

خوب باشید ...

خواهرانه ...

سلام 

 

دقیقا نمی دونم این پست رو از کجا شروع کنم و کجا تمومش کنم ... 

 تو پست قبلیم نوشته بودم :  

 

" خیلی گفتم ، بازم میگم از بچگیم دلم یه آبجی بزرگتر از خودم می خواست ، ولی خدا نخواست و نداد بهم ... " 

 

بعد از این یکی ...  

نه یکی که نه "آبجیم" بهم زنگید و کلی بهش برخورده بود ... راستم می گفت ...  

 

آخه تو زندگی من یکی هست که ...

  

یکی هست که توی گوشیم به نام "Abji Zahra" کانتکت داره ... یکی هست اگه یه زمانی گوشیم زنگ بخوره یا اس ام اس از طرفش برام بیاد یکی بگه کیه ؟ سرم و بالا می گیرم میگم آبجیمه ... یکی هست که خیلیا تو این ۴ سال سعی کردن بهم ثابت کنن خواهرم نیست ولی لحظه به لحظه به اعتقادم اضافه شد که یه خواهر بزرگتر از خودم دارم ... یکی هست که وقتی دلم از همه جا پره قرش رو سر اون می زنم ... یکی هست که گاهی حتی دعوام میکنه ... یکی هست که حتی با اینکه تو این مدت ۴ سال فقط و فقط ۳ بار و جمعا شاید ۴۵ دقیقه دیدمش وجودش برام آرامش بخشه ... یکی هست که وقتی از همه جا نا امید باشم به اون و حرفاش تکیه می کنم ...یکی هست که تو یه دوره زمانی توی زندگیم شاید حتی از پدر مادرم هم بیشتر گردنم حق داره ... یکی هست که سر اکثر نمازهام خدا رو شکر میکنم به خاطر بودنش ... یکی هست که خواهر بزرگمه ... یکی هست که "آبجی زهرام ه ..."  

 

تو این پست دیگه خیلی وارد حریم خصوصی من شدینا ! حواستون جمع باشه !!!

 

خوب باشید ...

درباره بعضی اخلاقهای خودم !!!

بچه که بودم کلا به این فک می کردم که چقد خوب می شد وقتی مشکلی واسه کسی پیش میاد من اونجا باشم و بخوام براش حل کنم ، بعدم همه کلی تحویلم بگیرن که این فلان کرده و بهمان کرده و اینا ( بچگی بود و خیالاتش ، یه جورایی قشنگیش هم به این خیالات و صداقتش بود)


تو جریان زندگی و مشکلاتش که افتادم دیدم من از پس مشکلات خودمم به زور بر میام ! به قول قدیمیا ، مشکلات خودمو حل کنم دیگران پیشکش !!!


حالا که حرف به اینجاها رسید ... ، گاهی آدم یه مشکلی چیزی داره که یه جورایی باهاش ساخته ، مثلا تنهایی و این جور چیزا ، که لاعلاجه بعد کسی یا چیزی میاد این مشکل و حل می کنه ، اون جای خالی رو تو خودت یا زندگیت پر میکنه ... مدت زمانش اصلآآآآآ و ابدآآآآ مهم نیستا ، شاید فقط واسه یه لحظه ... اون سختی مشکل رو حس نمی کنی ... ، بعد که اون مدت تموم میشه ، حتی اون لحظه سپری میشه ، غم عالم و آدم خراب میشه سرت ، اونم به این خاطره که شیرینی اون لحظه کوتاه رو درک کردی ، درکی که قبلش نداشتی ... ، حالا باز اگه تموم شدن اون لحظه به اختیار خودت بود دلت کمتر می سوخت ! چون می خواستی کور بشی از دستش ندی !!! ، ولی اگه ندونی چرا تموم شد دیگه ... (بخدا خودمم نفهمیدم چی گفتم فقط دلم می خواد بگم ، گوش شنوایی که نیس لااقل این بلاگ گوشش خسته نمیشه )


خیلی گفتم ، بازم میگم از بچگیم دلم یه آبجی بزرگتر از خودم می خواست ، ولی خدا نخواست و نداد بهم ... ، دیشب جمال اینجا بود ، یعنی رفتم دنبالش به بهانه ای که بیاد پیشم تنها نباشم ، صبح خواهرش بهش زنگ زد که بیاد دنبالش و اینا ، ناخداگاه تو همون خواب و بیداری یاد آرزوی بچگیم افتادم ، این چش بیخود ماهم که منتظره کلا !!! ، اینقدی که جمال حالیش نشد



دعام کنین ... لطفا ...


خوب باشید ...

خسته

مشترک مورد نظر شدیدا خسته شه !


همین ...


به قول یارو گفتنی , تو خود بخوان قصه مفصل را ...


خوب باشید

اتقاق ...

وقتی فکرت ۱۰۰۰ و یک جا هست و داری هوش مصنوعی می خونی ... ، اونم بعد عمری و این وقت شب

می رسی به این جمله :

ناخداگاه دلت میگیره می خوای بیخیال درس بشی بشینی یه گوشه تا صبح ...
بیخیال ...

خوب باشید ...

-------------
پاورقی : به قول یارو گفتنی خدا باز دوباره به شدت بازیش گرفته داره سر به سرم میذاره ...

صداقت

دارم روز به روز به چیزی معتقد تر میشم ... 

اونم اینکه هرچی کمتر صداقت داشته باشی تو دنیای امروز هم محبوب تری ، هم موفق تر ... !


یه جورایی اینا با هم نسبت عکس دارن ، یعنی هرچی بهتر بتونی دروغ (دقیقا دروغ ) بگی و از اون طرف هم هرچی بتونی دو رو تر باشی ، هم بیشتر تو دل مردم جا پیدا می کنی ، هم تو زندگی اجتماعی ات موفق تری !


این وسط وجدان هم کیلویی هیچی نمی ارزه ... !



خوب باشید


شب ...

نمی دونم چرا ولی معمولا شبا دیرتر از روزا میگذره !


شاید به خاطر آرامش خود شبه ...

شاید به خاطر اینه که کسی نیست مدام سر به سرت بذاره ...

شاید به خاطر تنهایی توی شبه ...


نمی دونم ولی به هر حال دیر میگذره ...


---------

پاورقی :

۱- خیلی می خوام اینجا بنویسم ولی نمی تونم !

۲- فصل اول لاست به سلامتی تموم شد ...