-
عاشق ...
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 12:09
این داستان رو امین واسم ایمیل کرد منم واسه لیستم فوروارد کردم ولی دلم نیومد اینجا نذارمش ... پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد...
-
دلتنگی ...
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 00:58
دلتنگ اون روزایی ام که دلمون به یه آفرین خوش میشد ... گوشه تختم وایساده داره سیب میخوره ، کاش میتونست حرف بزنه ... ( این و اینم دوتا دیگه عکس ازش) خوب باشید ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 00:06
-
وقتی مرگ از جلو چشمات رد میشه ...
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 13:52
(عکس تزئینیه) گاهی که اینجور عکس ها رو میدیدم ، با خودم میگفتم چی میشه که اینجوری میشه ... امروز دیدم فقط یه چشم به هم زدن لازمه واسش ... بیخیال ... ، اینکه الان صدای ما را به وضوح میشنوید و عمرمون به دنیا بود خواست خدا بود و بس ... اول که از بمب پریدیم و بعد از تیر و تفنگ ، امروز به قول معروف سومیش در رفت و از چپ شدن...
-
مکالمات - سرماخوردگی - توقع
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 01:11
اول نویس : مکالمات مامان : یه بیسکوییت بده بدم به این کوچولو(نوه عموم) آروم بشه من : اون قدیما بود که بچه ها با بیسکوییت آروم میشدن ، الان زنشون(یا شوهرشون) هم بدین آروم نمیشن ! مامان : بابا : خدا عقلت بده بچه من : خدا 23 4 ساله داره سعی خودشو میکنه ! به دعا احتیاجی نیس مامان : من : این دوتا بیسکوییت ! کودومشو بدم ؟...
-
مموش ...
جمعه 28 آبانماه سال 1389 13:57
نوع : همستر نام : مموش نام مستعار : مموت ، مموتی ، مموشی دیشب باز دیدم خیلی کثیف شده شستمش ! کلی شاکی میشه ! این وقتیه که تازه از زیر آب آوردمش بیرون : اینجا هم یکم خشکش کردم ولی هنوز خیسه (واسه بزرگتر دیدنش روش کلیک کنین) : اینجا هم دیگه تقریبا خشک خشک شده : دوتا ویدئو کوچولو هم هست از خونه ای که با پنبه واسه خودش...
-
پاانداز - صدا - کینه ...
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1389 10:29
اول نویس : پاانداز ... یه رسمی هست که من فک میکردم همه جاییه ! ولی شنیدم گویا مال شهر خودمونه فقط ... ،نمیدونم باز ... تو یزد بعد از مراسم عروس کشونی ، عروس گردونی یا هرچی دیگه که صداش میکنین ! ، رسمه که عروس خانوم ، حدود 100 200 متری خونه پیاده میشن از ماشین و یه عده از فامیل دورش حلقه میزنن و یه شعری هست که من الان...
-
روزانه - Super Natural - تصمیم
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 03:54
اول نویس : روزانه امروز رو خونه نشین بودیم و حالمان بسی گرفته شد ! اگه حالم همینجوری باشه یکی دو روز دیگه هم مهمون بابا مامانیم خیلی از مهمونها هم اومدن که جز خستگی واسم چیزی نداشت ، آخه هم دختر مامانم هم پسرش تازش چاکرش هم هستم که این حسابش جداس ... با این حال زار میوه و شیرینی و چایی دادم ! ، میوه میچیدم ، چایی دم...
-
سرماخوردگی ...
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 07:45
سلام گفته بودم برسم یزد میام تعریف میکنم از سفر ، ولی علی الحساب که سرماخوردم و افتادم تو خونه ، اوجش دیگه دیشب بود ... ، اینه که بد قول شدم ... ، به هر حال خواهم آمد ! ، زود ... خوب باشید...
-
بازگشت ...
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 21:45
صدای ما را از فرودگاه اهواز میشنوید ! اینجا هم نت مجانی داره ... خدمت کامنت دهنده ها هم عارضم که ! ، اون پست رو من تو مرز شلمچه گذاشتم ، اینترنت هم با گوشی میشد اومد(از عراق) که نتونستم حالی کنم به این اوپراتوزش ! که چی میخوام !!! خبر هم اینکه همتون رو یاد کردم ... فقط سرم درد میکنه الان که به خاطر سرماخوردگیه ......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 23:05
ما به کوری چشم دشمنان اسلام و انقلاب هنوز زنده ایم !
-
Inja marz mibashad!,in opera mini editor baz nemikone !hamasho title neveshtam!,share ham nashod ba laptop :((
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 11:09
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 00:15
هه هه ! صدای مارا از فرودگاه میشنوید ! اینجا اینترنت مجانی داره !
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 22:06
اول نویس : بابا : چی بر میداری ؟ من : لپ تاپ ، هاردم ، شارژر یه کتاب ... بابا : جز وسایل کامپیوتری ؟ من : کیف لپ تاپ ، شارژر لپ تاپ ! بابا : ... من : خیله خوب ! تیغ ، شامپو ، مسواک ... بابا : ... من : خیله خوب ! حالا یه دست لباس هم بر میدارم ! مامان : من نمیدونم این بچه چهجوری ، اینقد راحت میره سفر ! من : خو میرم...
-
بازم کربلا - دل - سرماخوردگی
سهشنبه 11 آبانماه سال 1389 12:08
اول نویس : بازم کربلا فردا شب ، ساعت 11 باید فرودگاه باشیم واسه اهواز و بعد از اونم کربلا ... هرچند این دفعه نمی دونم واقعاً میخوام برم یا نه ، ولی حداقلش اینه که میرم به خاطر حرف بابا مامان که می خوان بهشون کمک کنم ... بماند ... به هر حال ، دوستان وبلاگی و غیر وبلاگی که اینجا رو می خونن ، خوبی که ندیدین ، بدیها رو...
-
کوچولوها - بابا ابوالفضل - اندر احوالات دروغ گفتن !
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 00:08
اول نویس : کلا ارتباطم با بچه ها خیلی خوبه ... یعنی کمتر کوچولویی توی فامیل و آشنا پیدا میشه که نخواسته باشه بیاد پیشم ... معصومیتشون رو در حد خیلییییییییی ! دوست دارم ... اسمش امیر محمد ه ، پسر ، پسر عمه است ... ، بهش میگم کچل امروز بغل عموش بود توی حیاط عکس ازش گرفتم ... کلی باهاش بازی کردم و سر به سرش گذاشتم و...
-
دانشگاه - قضاوت - منطق !
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 00:27
اول نویس : اگه جز غیبت نخوردن کلاس آز یه دلیل واسم وجود داشته باشه که میرم دانشگاه این مسیره و ذوق مرگ شدن واسه دوباره اینجوری دیدنش … وسط نویس : جالبن واسم آدمهایی که ندیده و نشناخته و ندونسته ! قضاوت می کنن ، حکم میدن و اگه زورش رو داشته باشن اجرا هم میکنن ! … معمولاً وقتی توی زندگی واقعی با اینجور رفتارها برخورد...
-
سفر شیراز ...
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 01:07
خاطره سفر شیراز به خاطر یه اتفاق خاصی که توی حافظیه افتاد واسم همیشه موندگاره … بماند … یه دفعه الان که یادش افتادم و داشتم عکساش رو نگاه میکردم گفتم اینجا چند تاش رو بذارم … اینجا علی داره یه عکس هنری میگیره و من به شدت دارم به کارش دقت میکنم آخ که اینجا رو هروقت میبینم یخخخخ ! میکنم … یادم نیست چند شب اونجا بودیم...
-
سه تا عنوان داره خوب !!!
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 19:32
اولنویس : درک ... تا یه مدت پیش فک میکردم خیلیها بعضی حرفها ، کارهام و ... رو درک میکنن ولی فهمیدم فقط یه نفر اونم فقط شاید ! درکم میکنه ... کسی که خیلی شبیه به خودمه ... ، ولی خوب خدا رو شکر میکنم واسه اینکه الان فهمیدم ... وسطنویس : فتوا ! من آدم نمیگم خیلی،ولی خوب تا حدودی مذهبی هستم یعنی خوب یه سری اعتقادات...
-
ماجراهای ممد و CPU !
شنبه 24 مهرماه سال 1389 21:56
توی شرکت واسه یه پروژه که کار پردازشی فوق العاده زیادی میبره اومدیم با امکانات خود 3D Max ، پردازنده سیستم ها رو به اشتراک گذاشتیم واسه سریعتر شدن کار ... این وسط سیستم ممد سیستم اصلیه که کارها رو تقسیم میکنه واسه همین اسم ممد رو گذاشتیم آقای CPU ، CPUخور ، جونده CPU و ... آخه خداییش این عکس ها رو نگا کنین ... اون فلش...
-
آروم شدن آقاپسر ...
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 02:57
من حداقل پیش اکثر کسایی که از نزدیک میشناسنم معروفم به اینکه خیلی ساکتم و آروم ... گاهی که بعضی کارهای دوران بچه گیم رو واسشون تعریف می کنم رسما بهم میگن دروغ میگی و باور نمی کنن ... به ذهنم خورد یکم از کارهایی که می کردم رو تعریف کنم و بعدم بگم کلا چی شد که ییهو ! اینجانب آرووم شدم !!! البته شاید واسه بعضی از دوستان...
-
خواسته ...
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 13:43
کاش یکم هم دلی رو یاد میگرفتیم ...
-
نگاه - سن - سهراب ... !
شنبه 17 مهرماه سال 1389 21:57
اولنویس : نگاه مدیته عجیب حس میکنم آدمای اطرافم یه جور خاصی نگام می کنن... توی کوچه ، خیابون ، دانشگاه(اگه برم ! ) و و و... تا یکی دو روز پیش با خودم میگفتم یه توهمه ، ولی وقتی یکی از دوستام هم بهم گفت چرا اینجوری نگات میکنن بیشتر فکرم مشغولش شد ... شاید همه اینا اتفاقی باشه ولی خب گاهی ذهن آدم دنبال یه بهانهاس...
-
گروه نرم افزاری صباپرداز یزد!
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 01:29
اونروزی که با رضا رفتیم پارک علم و فناوری واسه ارائه دادن یه طرح فکر موندگار شدن که هیچ ! فکر قبول ایده امون توی مرحله پیش رشد هم به ذهنمون نمی رسید ... ولی خوب از اونجا که خدا کلا کاراش عجیب غریبه و ما نیز هم ! با همون طرح نصفه نیمه و تخمین پشتیبانی مالی ۴۵۰.۰۰۰.۰۰۰ ریال ! واسه یه طرح نرم افزاری اونم ظرف ۵ دقیقه !...
-
تولد ...
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 23:46
۲۳ سال پیش در فردای ! چنین روزی ! این آقاپسر متولد شد ! همین حدودا بوده فک کنم ساعت ۲۳:۳۴:۲۳ فک کنم البته ! دقیقشو دیگه حسش نیس برم نگا کنم ! همین دیگه ... دیگه نمیگم یه سال خوب یا یه سال بد... چون به هر چیزی میشه هر جوری خودت میخوای نگاه کنی... خوب یا بد... قشنگ یا زشت... مثبت یا منفی... سخت یا آسون... به هر حال یه...
-
نقش کلیدی نت در زندگی آقاپسر !
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 00:25
به این نتیجه رسیدم که اگه منو تو یه جزیره بی آب و علف و حتی بدون سکنه ! مستقر کنن و بگن یه چیز میتونی بخوای ! مسلما نت رو انتخاب میکنم ... الان به زور پسر عموم اومده منو آورده شرکت عمو که دو تا از این دستگاه هایی که براشون خریدم رو راه بندازم ... منم سرماخورده اضلا حسش نبود ولی تا ۱۱م داره میره دیگه گفتم اذیتش نکنم...
-
سیرتکاملی آقاپسر !
جمعه 2 مهرماه سال 1389 02:03
بیمارستان و در بدو تولد ! نمیدونم چند ماهگی یا چند سالگی ! اینم بعد از اون ، مسلما در چند سالگی ! اینم بعد اون چند سالگی قبلی ! بابا اینا فک کنم دقیق بدونن تو هر عکسی چند سالمه ولی الان خوابن ! شاید هم ندونن نمیدونم ... شما می تونید هرچی خواستین به این عکسا بخندین ! میخواستم یکم عکس از بزرگسالی هم بذارم ترسیدم فراری...
-
---
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 01:58
... وحرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم و حرف هایی هست برای نگفتن ، حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند و سرمایه ی ماورایی هر کس حرف هایی است که برای نگفتن دارد ؛ حرف هایی که پاره ی بودن آدمی اند و بیان نمی شوند مگر آنکه مخاطب خویش را بیابند . کتاب آفرینش - شاندل خیلی سعی کردم ولی خوابم...
-
در مورد خودم ...
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 00:17
اول نویس : از صبح که پا میشم خیلی چیزا توی ذهنم هست واسه نوشتن اینجا... شب که میام خونه همش میپره... چند روزیه بی هواس(شایدم حواس ! نمیدونم ) شدم... امروز شهاب بهم گفت چقد عصبی شدی ! دقت کردم دیدم راست میگه... ،معمولا(نه همیشه) اگه بدونم یه کاری اشتباهه انجام نمیدم*،ولی الان یه مدته دارم یه اشتباه رو تکرار میکنم و بعد...
-
شعر...
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 23:33
نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر، سحر نزدیک است هردم این بانگ برآرم از دل وای این شب چقدر تاریک است... سهراب نمیخواستم بگم ولی دلم خیلی گرفته ... اینجا تنها جاییه که با اومدنش فقط یکم آروم میگیرم... خوب باشید...