میچرخونی ...
میپیچونی ...
بالا پایین میکنی ...
گاهی فک میکنم دوس داری با بنده هات بازی کنی ...
بعد که دیگه خسته خسته شون کردی ...
میزنی به شونه شون و لبخند میزنی ...
میگی ، گفته بودم : ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ ...
شکرت ...
شنیدین میگن یه دیوونه یه سنگ میندازه تو چاه پنجاه تا هوشیار نمیتونن درش بیارن ؟
حالا شده قصه کارای من ، مخصوصا امروز ...
خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه ...
تجربه رسمی وبلاگنویسیم از اینجا شروع شد ... ، بعد اینجا هرکدوم به دلیل تعطیل شدن ، دیگه قصد نوشتن نداشتم ولی خوب دلم فقط با نوشتن آرووم میگیره ...
احتمالا تا مدت زیادی حداقل کسی اینجا رو نخونه و این شاید یه فرصت باشه واسه من ...
خیلی از چیزا فرق کرده و خیلی اخلاقام عوض شده ... ، مهربونیم واسه خیلی ها تموم شده و شدم یه آدم سنگ دل ... دلیلشم واسه خودم محترمه !
به هر حال احتمالا باز اینجا خواهم نوشت ...
خوب باشید ...
اول نویس : حسین
حسین خودم
با بشر فوق ! من مدت 13 ساله که دوستم فک میکنم ، یعنی از حدودای 11سالگی ، اولین کسی بود که اومد توی زندگیم و تونستم دوست صداش کنم ، از اون به بعد دوستای زیادی پیدا کردم ولی ارتباط و صمیمیتی که با حسین داشتم نتونستم با کس دیگه ای برقرار کنم و داشته باشم(فک نمیکنم از این به بعد هم بتونم !) شاید به خاطر اینه که اونم مثه خودم تک فرزنده و درک متقابلمون از هم بهتره !(چقد باکلاس حرف زدم !!!)
این عکس هم مال رستوران شاه عباسی میبده که باهم بودیم و منو پیاده کرد !!!
وسط نویس : لپ تاپ ممد
لپ تاپ ممد رو باز کردم که فن CPU رو واسش تمیز کنم که کمتر صدا بده ! چشمم در اومد تا بستم ! ، این 4 5 مین لپ تاپیه که باز کردم ولی بیخود تر از این HP تو طراحی ندیدم ! طراحی که میگم واسه قطعات داخلیشه ، واسه رسیدن به فن ، مجبور شدم هارد و باز کنم ، قاب بالاش ، کل قاب پایین ، کی برد ، ال سی دی ، بعدم مادربرد و باز کنم بعد تازه میرسیدی به این فن ! بعدم که 200 تا فیش کوچیک و بزرگ از بالا و پایین باید وصل کنی ! ، دل خودم از همه آسون تر بود ، سونی هم مال رضا آسون بود ، سونی حسین هم تا حدودی سخت بود ولی نه اینقد ! خلاصه که چشمم در اومد !
این عکس مال مرحله یکی مونده به آخر تو باز کردنشه !
آخر نویس : اخبار وبلاک !
پروفایل وبلاگمو آپ دیت کردم این که از این ،بعدم احتمالا توی چند روز آینده واسه رسیدن به وبلاگ از آدرس aghapesar.ir یکم اختلال ایجاد بشه ، دارم کلا منتقل میشم روی هاست خودم ، ولی همچنان aghapesar.blogsky.com در دسترسه ، کامل که بشه دیگه منتقل میکنم و خبر میدم (حالا یکی ندونه فک میکنه خیلی مهمه !!!)
خوب باشید ...
(عکس تزئینیه)
گاهی که اینجور عکس ها رو میدیدم ، با خودم میگفتم چی میشه که اینجوری میشه ...
امروز دیدم فقط یه چشم به هم زدن لازمه واسش ...
بیخیال ... ، اینکه الان صدای ما را به وضوح میشنوید و عمرمون به دنیا بود خواست خدا بود و بس ... اول که از بمب پریدیم و بعد از تیر و تفنگ ، امروز به قول معروف سومیش در رفت و از چپ شدن ماشین هم پریدیم ...
رونوشت به آبجی خانوم : داشتم میومدم شهرتون که اینجوری شد ... ! نکنه نمیخواستی بیام ؟!
خوب باشید...
سلام
گفته بودم برسم یزد میام تعریف میکنم از سفر ، ولی علی الحساب که سرماخوردم و افتادم تو خونه ، اوجش دیگه دیشب بود ... ، اینه که بد قول شدم ... ، به هر حال خواهم آمد ! ، زود ...
خوب باشید...
صدای ما را از فرودگاه اهواز میشنوید !
اینجا هم نت مجانی داره ...
خدمت کامنت دهنده ها هم عارضم که ! ، اون پست رو من تو مرز شلمچه گذاشتم ، اینترنت هم با گوشی میشد اومد(از عراق) که نتونستم حالی کنم به این اوپراتوزش ! که چی میخوام !!!
خبر هم اینکه همتون رو یاد کردم ... فقط سرم درد میکنه الان که به خاطر سرماخوردگیه ...
برسم یزد یه پست کامل میذارم ...
البته به شرطی که سرم خوب باشه ...
اول نویس :
بابا : چی بر میداری ؟
من : لپ تاپ ، هاردم ، شارژر یه کتاب ...
بابا : جز وسایل کامپیوتری ؟
من : کیف لپ تاپ ، شارژر لپ تاپ !
بابا : ...
من : خیله خوب ! تیغ ، شامپو ، مسواک ...
بابا : ...
من : خیله خوب ! حالا یه دست لباس هم بر میدارم !
مامان : من نمیدونم این بچه چهجوری ، اینقد راحت میره سفر !
من : خو میرم دیگه ...
واین داستان توی هر سفری ادامه دارد ...
وسط نویس :
تا یه ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم و من دارم اینجا وبلاگ آپ میکنم و بابا دارن حرص میخورن و مامانم مشغولن به هر حال !
بابا : تو اصلاً نگران نباشی ها ! حرصم نخور ! عجله هم نکن !
من : خو واسه چی عجله کنم ؟!
مامان : من نمی دونم این بچه چطور میتونه اینقده بیخیال باشه ...
من : خو میتونم دیگه ...
آخر نویس :
امروز رفتم خداحافظی از معاون سابق دبیرستان سابق ! یه دفترچه بهم داد و اولش رو امضا کرد و قسم داد که ببر همراه خودت که یادم کنی ! حسین هم توی ماشین گرفته به زور امضا کرده و یادگاری نوشته ...
تصمیم گرفتم لیست کنم اونایی رو که باید یاد کنم !!!
مموش نوشت ! :
سرپرستی مموش رو به یکی از دوستام واگذار کردم و تهدیدش کردم که اگه بلایی سرش بیاد ... بییییبببببببببببببب (به دلیل خشن بودن این قسمت نمیگم دیگه ...)
بعد نوشت :
امروز که ما داریم میریم یه بارونی اومد نم نم ... بسی حال داد و حال کردیم ! البته خیلی طول نکشید ولی خیلی حال داد راه رفتن زیر اون بارون ! تازه سرماخورده !!!
اینام حین قدم زدن از یه گوشه باغچه انداختم ! ، خیلی باحاله ، مقایسه کنین اندازه اون برگ خشک شده رو با اون دوتا کوچولویی که دارن تازه رشد میکنن ، پاییز رو خیلی دوست دارم ...
دیگر نوشت : سهراب …
پرده یی میگذرد
پرده یی میآید
میرود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پی در پی زنگ
دنگ … دنگ ..
دنگ …
ااااااااااااااااااااا ! چقد چیز نوشت ...
خوب باشید ...
اول نویس : بازم کربلا
فردا شب ، ساعت 11
باید فرودگاه باشیم واسه
اهواز و بعد از اونم کربلا ...
هرچند این دفعه نمی
دونم واقعاً میخوام برم یا نه ، ولی حداقلش
اینه که میرم به خاطر حرف بابا مامان که
می خوان بهشون کمک کنم ...
بماند ...
به هر حال ، دوستان وبلاگی
و غیر وبلاگی که اینجا رو می خونن ، خوبی
که ندیدین
، بدیها رو هم به خوبی بی
اندازه خودتون حلال کنین ...
، اگه هم کاری باید بکنم
واسه اینکه ازم راضی بشین بگین ...
التماس دعا گو هاش هم
کامنت بدن ! یالا
!
وسط نویس : دل
یادم نمیاد توی زندگی
دل کسی رو شکسته باشم ، حداقل فهمیده باشم
که دلی رو شکستم ، جز یکی ، یه نفر که حس
میکنم همون S.Hی
هستش که یه موقعی اینجاها کامنت میداد ،
نمیدونم شایدم اشتباه کنم ، ولی خیلی کم
پیش میاد این حس ه اشتباه کنه ، اگه اونه
و هنوزم اینجا رو میخونه امیدوارم ببخشتم
، میدونم که بد کردم بهش ، ولی خیلیش خارج
از اختیار خودم بوده و اگه یه دلیل داشته
واسه اینکه نرفتم ازش عذرخواهی کنم ، این بوده که
روم نشده …
به هر حال اگه ناخواسته دل
دیگری را نیز بشکستیم !
معذرت …
امیدوارم
بتونم جبران کنم ...
آخر نویس : سرماخوردگی
حالا تو این گیر و دار
که میخوایم بریم !
امروز که پا شدم ، همه
تنم درد میکنه ، فک کنم سرماخوردم اساسی
!
،
یحتمل بابا اینا اونجا باید از من مراقبت
کن !
شعر نوشت : سهراب ...
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت
به تاریکی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری را ...
خوب باشید...
اول نویس :
کلا ارتباطم با بچه ها خیلی خوبه ... یعنی کمتر کوچولویی توی فامیل و آشنا پیدا میشه که نخواسته باشه بیاد پیشم ... معصومیتشون رو در حد خیلییییییییی ! دوست دارم ...
اسمش امیر محمد ه ، پسر ، پسر عمه است ... ، بهش میگم کچل امروز بغل عموش بود توی حیاط عکس ازش گرفتم ... کلی باهاش بازی کردم و سر به سرش گذاشتم و خندیدم و خندید ...
وقتی یه بچه کوچولو تو بغلم میخنده یا میخواد دستمو بگیره و باهام بیاد انگار همه دنیا رو بهم میدن ... معمولا زرتی ! هم اشک میاد تو چشمم ! عقلی نداریم که ...
وسط نویس :
من رابطه ام با دوستام معمولا خیلی صمیمیه ، ولی بعضی وقتا بعضی کارهاشون خنده داره خداییش هرجا هرکار بتونم واسشون انجام میدم ، از پای درددلشون نشستن گرفته تا دکتر بردنشون ، ولی چند روز پیش یکی از دوستای خیلی نزدیکم بهم زنگ زد میای بریم میخوام آمپول بزنم میترسم !!!
منو بگو مردم از خنده ...
بچه 23 4 ساله خجالتم نمیکشه !!!
میگه میترسم ... در خونه اشون که رفتم خاطرم نیس ، باباش یا مامانش گفتن بچمون با بابا ابوالفضلش داره میره آمپول بزنه ! دوستم یکم فقط یکم ! خجالت کشید منم نامردی نکردم و یه شکلات از تو ماشین بهش دادم گفتم ، بابایی اصلا درد نداره ! داشته باشه هم واست خوبه ...
دنبالم کرد که از خجالتم در بیاد منم در رفتم ، در همین حال بابا مامانش کف کوچه از خنده دل درد شده بودن ... و میگفتن خدا عقلت بده
(مگه بد میگم خداییش ؟! دارم بچه رو نصیحت میکنم اینجوری میگن ...
) به هر حال اینم از جریانات بابا ابوالفضل ! که یکیش رو محض اطلاع گفتم ...
آخر نویس :
آقاجان میخوای دروغ بگی همون اول هرچی میاد سر زبونت بگو ! هرچی بیشتر روی زوایای پنهانش فک کنی که چجوری بگی تا طرفت کمتر بفهمه ، بدتره ! گند میزنی و تابلو میشی خودتو نکش عزیزم ! راحت باش ... وااالااااا ...
خوب باشید ...