سلام
بالاخره پروژه نرم رو به قول دوستان در دقیقه ۱۲۵ تحویل دادیم !
کلا ما دو تا که پیش هم می شینیم که کاری انجام بدیم اگه فرد سومی هم جزء گروه ما باشه به یه هفته نمیکشه که جا میذاره میره !!! حسین آقای عارف منش این پروسه رو بطور عملی طی کرده
همین اندازه بس که به قول بچه ها اولا استرس تو انجام کار واسه ما دو نفر تعریف نشده اس ... ثانیا قبلانا یه قانون ۲۰ / ۸۰ بود که می گفت همیشه ۸۰ درصد کار تو ۲۰ درصد آخر وقت انجام میشه ما اینو عوضش کردیم به حالت ۲ / ۹۸ !!!
اگه یه وقتی کنار ما بودین مثلا قرار بود برای پروژه نرم یا هرچی بشینیم کنار هم و هنگامی که گرد هم جمع شدیم بعد ۵ دقیقه خوابیدیم یا رفتیم سراغ یاد گرفتن شیرکردن فایل تو لینوکس یا موارد مشابه اصلا تعجب نکنین طبیعیه !!! ( همینجوری شد حسین بیچاره عاصی شد در رفت
)
در ادامه به آوردن ۲ تا عکس از یادداشت های رضا تو متن های پروژه نرم بسنده می کنم!!!
توضیحات : در صورت وزن کم پروژه chapter 2 => p 8 , 9 , 10
آیا آموزش پرورش امکاناتی را در اختیار مدارس قرار می دهد ؟ (ابوالفضل گفت یادش می مونه میپرسه)
اینم که متن هاش رو نوشتم چون برای خوندن یادداشت های رضا باید چند جلسه خودش براتون
کلاس خصوصی بذاره که من این دوره رو گذروندم البته با ۳ ۲ بار تجدیدی !!!
برا دیدن عکس ها تو سایز بزرگتر هم می تونین روش کلیک کنین ...
پاورقی :
مخلص آقا رضا نیز می باشیم
سلام
مدتی کمتر به دنیای نت و سایبر دسترسی داشتم ، این عدم دسترسی یه جورایی عمدی بود از جانب خودم !
خوبه دنیای واقعی هم عالمی داره !!!
بماند ...
امروز به یه نفر واقعا حسودیم شد ! به خنده هایی که از ته دل می کرد ...
به خوش رو بودنش ...
به خوش زبونیش ...
خدایشش یعنی 3 4 ساعت هم صحبت بودیم ، اگه بگی 1 ثانیه خنده از روی لب این بشر رفت نرفت ... ، کلی تو سر و کله هم زدیم و گفتیم و خندیدیم ...
باعث شد حداقل غم و غصه هام یه مدت کوچولو یادم بره ... ، مسلما اونم تو زندگیش مشکلات خودش رو داره ، شایدم خیلی بیشتر از ماها ولی ... بقول قدیمی ها ماشاالله اش رو هم بگیم چشم بچه مردم نزنیم
خدا ایشالله همیشه همه رو دلشاد نگه داره ...
بی ربط :
چقد به " از دل برود هر آنکه از دیده برفت" اعتقاد دارین ؟
جواب خودم : خداییش هیچی !!!
خوب باشید ...
-----------------------------
پاورقی :
نام فرد فوق مهدی است ... !
سلام
خیلی جالبه برام کلا روحانی جماعت (چه اینوری چه اونوری) کم آوردن تو کارشون نیست :
اون وقتی که کرباسچی (شهردار اسبق تهران) محاکمه می شد تو بوغ و کرنا کردن که حضرت علی (ع) گفتن کنار کاخی حتما کوخی هست و از این حرفا ... *
اونوقتی که یه وزیر ۱۶۰ میلیاردی معرفی شد ، داد میزنن ، امام صادق (ع) فرمود مومن باید دنبال پول جمع کردن هم باشه ... *
پاورقی : * حدیث ها نقل به مضمونه ...
خوب باشید ...
بخشی از مکالمه امروز من و بابا ... :
من : دارم میرم خراشه ( ۲۵ - ۳۰ کیلومتری یزد) ماست بگیرم ! کاری ندارین ؟
بابا : ماست ؟
من : بله
بابا : خب همینجا بگیر
من : می خوام برم اونجا بگیرم ، برم ؟
بابا : دیوونه ای ؟!
من : آره ، مگه تازه فهمیدین ؟!
بابا : نه تازه مطمئن شدم!!!
من : خیلی دیر مطمئن شدین !
بابا :
من :
و پس از خداحافظی رفتم ...
خوب باشید ...
---------------
پاورقی : فک کنم آخرین نفری هم که به بی عقلی من شک داشت ، به یقین رسید !
پاورقی :
۱- یکیش مال اینور پیاده روه یکیش مال اونور !
۲- به فرموده خانوم معلم این دفعه یه کم ، اونم در حد آماتور رنگ ها رو درست کردم ...
3 - عکس پاییز رو قبلا (+) پابلیش کرده بودم ...
سلام
این پستم واقعا 3 تا پسته
اول نوشت :
سال ۸۷ داره کم کم بار و بندیلش رو می بنده ، به شخصه سال خیلی خوبی نداشتم ، خوشی های زود گذر ، از اول سال ، و بعدش غم و غصه های طولانی.
بدترین خاطرهام از دست دادن یه دوسته ، کسی که خیلی روم حساب باز کرده بود ، منم مثه داداش نداشتم دوستش داشتم و البته دارم ، ولی یه سوء تفاهم باعث شد به کل این دوستی الان حتی به یه دشمنی تبدیل بشه (از طرف اون) ، حتی حاضر نیست براش توضیح بدم ، اگه الان اینا رو هم اینجا می نویسم چون می دونم نمی خونه ...
و خیلی خاطره های بد دیگه ...
یکی از بهترین اتفاق هایی هم که افتاد ، سلامتی نسبی پدر مادرم بود ، وقتی بعد از 14 15 سال به آرامش برسی قدرش رو می دونی ... ، ایشاالله خدا همه مریض ها رو شفا بده ...
و یه سری اتفاق های خوب دیگه ...
امسال هم گذشت و من تنها تر شدم ، حتی تنها تر از قبل ...
به هر حال عید همگی پیش پیش مبارک ، ایشاالله یه سال خوب و سراسر شادی و آرامش داشته باشین ...
لحظه تحویل سال دعا یادتون نره ، واسه همه ، اون گوشه موشه های دلتون یه جای کوچیکی هم به من بدین ...
وسط نوشت :
سال ۸۸ داره خوب شروع میشه خدا رو شکر ، یه اتفاق ، یه سفر خوب ، اگه خدا قسمت کنه ، ۸ ام فروردین راهی کربلا ام با یکی از دوستام ، دوستان وبلاگی ، خوبی ای که ندیدین ، بدی ها رو به خوبی بی اندازه خودتون حلال کنین ، اگه هم کاری باید بکنم با کامنت ، پی ام ، اس ام اس یا هر وسیله ارتباطی دیگه اعلام کنین که واسه راضی شدنتون انجام بدم ... ، امیدوارم تا آخر همینجوری تا آخر سال ۸۸ پیش بره ... ، پر باشه از خوشی و سلامتی هم واسه دوستام ، هم واسه خانواده ، هم واسه خودمون !
هم واسه همه ... ، خیلی دوست دارم این غم هایی هم که از امسال تو دلم مونده تو همین چند روزه آخر سال پاک بشه و بره دنبال کارش ...
آخر نوشت :
یه دوست دارم ، دوست چیه ، یه داداش دارم ، اسمش حسینه من یادم نبود ولی یه مدت پیش بهم گفت 11 سال از دوستیمون میگذره و روز به روز صمیمی تر میشیم ... (فک کن ! میشه نصف عمرمون) عزیزی وقتی می خواست احوالش رو ازم بپرسه ، می گفت ، قلت کجاست ؟
یادم میاد تو این 11 سال 2 تا خاطره بد داریم کلا ، یکیش مال دوران راهنماییه که قهر نصف روزه من و حسین ، 2 تا گروه از بچه ها رو 1 هفته به جون هم انداخت !
یکی هم همین یه مدت پیش بود ، خیلی داغون بودم ، یه شوخی کرد به خودم گرفتم و ناراحت شدم ، sms زد : "بعد 11 سال منو اینجوری شناختی ؟!" شرمدندهاش شدم و توضیح دادم که حالم خوش نبوده ، کل این اتفاقات شاید تو 3 دقیقه اتفاق افتاد ! ، و بعد اون 3 دقیقه شدیم همون دو تا دوستای سابق ...
بقیهاش همش خوبی و خوشی بوده ... از خدا ممنونم که همچین دوستی نصیبم کرد
نمیدونم چرا خیلی دلم می خواد ازش بنویسم ، باباش شهید شدن ، اونم مث خودم تک فرزنده ، فامیل دور هم هستیم ، حتی گاهی بچه هایی که داداش دارن ، بهمون میگن صمیمیت شماها خیلی بیش از 2 تا داداشه ، شاید ، شایدم باشه ، چون دو تاییمون تنهایی رو درک کردیم و سعی می کنیم واسه همدیگه کم نذاریم ... ، خلاصه که دوستش دارم خیلی تا !
شاید دلم خواست باز در موردش نوشتم ...
خوب باشید ...
--------------------------------
پاورقی :
احتمالا این آخرین پست امسالم باشه ... تا سال دیگه از شرم در امانین
خوشحالم به خاطر اینکه یکی از دوستام که مدتی بود گرفته بود با یه شب حرف زدن با هم دیگه ، الان خوشحاله ...
ناراحتم واسه اینکه یکی از دوستام مشکلی داره و ناراحتیش رو می بینم و نمی تونم کاری کنم براش ... (براش دعا کنین لطفا ...)
دیروز جمال 2 تا جمله گفت :
1 - من این کار رو واسه خودم می کنم ، نه دیگران.
2 - ظرفیت همه اندازه هم نیست.
این دو تا جمله اش هرچند شرمندهام کرد ، به خاطر برداشت های اشتباه قبلیم ، ولی باعث شد پیوند دوستیمون حداقل از طرف من خیلی خیلی محکم تر از قبل بشه ...
امشب راهی تهرانم با تنی چند از دوستان دانشکدهای و تنی چند از اساتید دانشکدهای ، جهت کمی شرکت در همایشی
10 حرکته قطاره منم هنوز هیچ کاری نکردم تازه دوش گرفتم اومدم پای نت
برم دیگه ...
خوب باشید ...
می گویم : کار نمی توانم بکنم، می گویند، ورزش کن
می گویم : تحمل دیدن هیچکس را ندارم. می گویند: جوشانده بخور.
می گویم : چشمه شعرم خوشکیده است می گویند: آزمایش خون بده.
می گویم : انگیزه ادامه حیات ندارم، می گویند قرص بخور.
می گویم : "من به یک لیلی محتاجم" می گویند زن بگیر.
گاهی وقتها با خودم فکر می کنم که کاش لیلی زن نبود تا عوام اینهمه به اشتباه نمی افتادند.
مجموعه داستانهای غیرقابل چاپ / سید مهدی شجاعی
خود نوشت :
میشه گفت اولین کتابی که یه روزه خوندمش اینه ، (همون بالایی !) البته منهای نقد خود کتاب که به آخرش ضمیمه کردن و یه جورایی دلچسب نیست ، پیشنهاد اکید میگردد اگه اهل کتاب خوندن هستین امتحان کنید ...
منحنی مفید بودن زندگانی در روزهای اخیر بعد از مدت ها صعودی شده هرچند از گفتن این حرف خاطره خوبی ندارم ، چون چند دفعه ای که این حرف رو زدم منحنیش سوقووووط وحشتناکی کرد
، ولی خب بازم گفتم ...
خوب باشید
سلام
امروز به مبارکی و میمنت به سمت دانشگاه روان گشتیم ! البته خب ۳ تا کلاس داشتم که فقط مهندسی نرم ۱ ! رو رفتم بقیش خداییش حسش نبود ، اونم چون بچه ها گفتن حضور غیاب مبکنه و یه کم فقط یه کم ! واسش مهمه بیا ، مام که بچه سر به زیر و گوش به حرف کن ، گفتیم چشم ، رفتیم ...
امروز سر کلاس نرم یه اتفاقی افتاد که از دپرسی این چند روزه در اومدم ، به قول رئیس جان الان باید بگم "بار پروردگارا متشکررییییم !" ، این اتفاقه هیچ ربط و ارتباطی به کلاس نرم و دکتر و دانشجوها و ... نداشت ، ولی فقط محل وقوعش کلاس نرم بید ... بماند
اندر احوالات دکی هم اینقدی بگم که ، به خدا اینقد هایی که میگن بی زبون بد نیستا ... ، جاتون خالی با رضا رفتیم سر کلاس ردیف سوم نشستیم ، بچه ها همه پشت سر ما ، سنگر گرفتن
، دکتر یهو برگشت گفت ، چیه رفتین اون ته نشستین ، من دانشجو لرج نشین نمی خوام
، دوستان از اون ته خیلی اومدن جلو !
تو ردیف سوم که ما بودیم نشستن ، من رو به رضا گفتم میای یه حرکت انقلابی کنیم ؟!
گفت چی ؟! گفتم میریم ردیف اول
، دکی گناه داره ، اونم پایه شد و رفتیم ، ردیف اول در رکاب دکتر نشستیم
، باشد که رستگار شویم ، فقط این حرکت انقلابی یه تاثیراتی واسه رضا داشت !
که احتمالا بد و بی راه هایی برا من با این پیشنهادم از جانب رضا داره
، اونم اینکه شد کلید دار کلاس و قرار شده از جلسه بعد 10 مین! (دقیقه) زودتر بره خدمت دکی و کلید بگیره بیاد در کلاس باز کنه ، که دوستان پشت در علاف (الاف) ! نباشن ...
(آخ دکی الاهی من فدای اون دلسوزیت
)
حالا شاید حسش اومد بعد از 4 5 جلسه یه پست دادم کلا دکی رو معرفی کردم واسه دوستان باشد که لذت ببرند !
اینم یه عکس از دکی ما :
[توضیحات واضحات اینکه این عکس مال جووونی های دکتره]
خوب باشید
سلام
الان مثلا ! سر کلای J2EE می باشیم ، استاد هم داره درس میده ! منم دارم وبلاگ آپ می کنم
هیچی شده ، دقیقا سر یه دو راهی گیر کنین ؟! ، نفهمین درست چیه ، غلط چیه ، چیو باید انتخاب کنین ، کدوم راه رو باید برین ، دل تون یه چیزی میگه ، عقل تون سر دو راهیه ! هرچی فکر می کنی به نتیجه خاصی نمی رسی ...
متنفرم از این حالت ولی خیلی گرفتارش میشم ، اینبار بیشتر و بدتر ...
میدونی مشورت فایده نداره ، هرچند این دفعه می خوام خودم شخصا و راسا ! تصمیم بگیرم انجام بدم ، توکل به خدا ، ولی هم نمی تونم تصمیم بگیرم ، هم می ترسم ...
دعام کنید ، لطفا ...
خوب باشید