خواهرانه ...

سلام 

 

دقیقا نمی دونم این پست رو از کجا شروع کنم و کجا تمومش کنم ... 

 تو پست قبلیم نوشته بودم :  

 

" خیلی گفتم ، بازم میگم از بچگیم دلم یه آبجی بزرگتر از خودم می خواست ، ولی خدا نخواست و نداد بهم ... " 

 

بعد از این یکی ...  

نه یکی که نه "آبجیم" بهم زنگید و کلی بهش برخورده بود ... راستم می گفت ...  

 

آخه تو زندگی من یکی هست که ...

  

یکی هست که توی گوشیم به نام "Abji Zahra" کانتکت داره ... یکی هست اگه یه زمانی گوشیم زنگ بخوره یا اس ام اس از طرفش برام بیاد یکی بگه کیه ؟ سرم و بالا می گیرم میگم آبجیمه ... یکی هست که خیلیا تو این ۴ سال سعی کردن بهم ثابت کنن خواهرم نیست ولی لحظه به لحظه به اعتقادم اضافه شد که یه خواهر بزرگتر از خودم دارم ... یکی هست که وقتی دلم از همه جا پره قرش رو سر اون می زنم ... یکی هست که گاهی حتی دعوام میکنه ... یکی هست که حتی با اینکه تو این مدت ۴ سال فقط و فقط ۳ بار و جمعا شاید ۴۵ دقیقه دیدمش وجودش برام آرامش بخشه ... یکی هست که وقتی از همه جا نا امید باشم به اون و حرفاش تکیه می کنم ...یکی هست که تو یه دوره زمانی توی زندگیم شاید حتی از پدر مادرم هم بیشتر گردنم حق داره ... یکی هست که سر اکثر نمازهام خدا رو شکر میکنم به خاطر بودنش ... یکی هست که خواهر بزرگمه ... یکی هست که "آبجی زهرام ه ..."  

 

تو این پست دیگه خیلی وارد حریم خصوصی من شدینا ! حواستون جمع باشه !!!

 

خوب باشید ...

درباره بعضی اخلاقهای خودم !!!

بچه که بودم کلا به این فک می کردم که چقد خوب می شد وقتی مشکلی واسه کسی پیش میاد من اونجا باشم و بخوام براش حل کنم ، بعدم همه کلی تحویلم بگیرن که این فلان کرده و بهمان کرده و اینا ( بچگی بود و خیالاتش ، یه جورایی قشنگیش هم به این خیالات و صداقتش بود)


تو جریان زندگی و مشکلاتش که افتادم دیدم من از پس مشکلات خودمم به زور بر میام ! به قول قدیمیا ، مشکلات خودمو حل کنم دیگران پیشکش !!!


حالا که حرف به اینجاها رسید ... ، گاهی آدم یه مشکلی چیزی داره که یه جورایی باهاش ساخته ، مثلا تنهایی و این جور چیزا ، که لاعلاجه بعد کسی یا چیزی میاد این مشکل و حل می کنه ، اون جای خالی رو تو خودت یا زندگیت پر میکنه ... مدت زمانش اصلآآآآآ و ابدآآآآ مهم نیستا ، شاید فقط واسه یه لحظه ... اون سختی مشکل رو حس نمی کنی ... ، بعد که اون مدت تموم میشه ، حتی اون لحظه سپری میشه ، غم عالم و آدم خراب میشه سرت ، اونم به این خاطره که شیرینی اون لحظه کوتاه رو درک کردی ، درکی که قبلش نداشتی ... ، حالا باز اگه تموم شدن اون لحظه به اختیار خودت بود دلت کمتر می سوخت ! چون می خواستی کور بشی از دستش ندی !!! ، ولی اگه ندونی چرا تموم شد دیگه ... (بخدا خودمم نفهمیدم چی گفتم فقط دلم می خواد بگم ، گوش شنوایی که نیس لااقل این بلاگ گوشش خسته نمیشه )


خیلی گفتم ، بازم میگم از بچگیم دلم یه آبجی بزرگتر از خودم می خواست ، ولی خدا نخواست و نداد بهم ... ، دیشب جمال اینجا بود ، یعنی رفتم دنبالش به بهانه ای که بیاد پیشم تنها نباشم ، صبح خواهرش بهش زنگ زد که بیاد دنبالش و اینا ، ناخداگاه تو همون خواب و بیداری یاد آرزوی بچگیم افتادم ، این چش بیخود ماهم که منتظره کلا !!! ، اینقدی که جمال حالیش نشد



دعام کنین ... لطفا ...


خوب باشید ...