لیافت ...

گاهی دلم برا خودم میسوزه ...

وقتی اون همه صداقت تو نگات موج میزنه ...

آره دلم برا خودم میسوزه ...

اون چشما ، اون دستایی که حق مهربونی رو خوب ادا میکنه ...

با تو بودن ...

لیاقت میخود ...

میفهمی ؟ ... لیاقت ... دعا کن لایق باشم ...

عشق ...

و چقدر تعبیر تو از عشق قشنگ بود ...

"نمیدونم آدما چرا الکی عاشق میشن ..."


چیزی نتونسم بگم ...


حکمتت ...

میچرخونی ...

میپیچونی ...

بالا پایین میکنی ...

گاهی فک میکنم دوس داری با بنده هات بازی کنی ...

بعد که دیگه خسته خسته شون کردی ... 

میزنی به شونه شون و لبخند میزنی ...

میگی ، گفته بودم  : ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ ...


شکرت ...

دیوانه ...

شنیدین میگن یه دیوونه یه سنگ میندازه تو چاه پنجاه تا هوشیار نمیتونن درش بیارن ؟

حالا شده قصه کارای من ، مخصوصا امروز ...

خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه ...

خدا ...

فیلم محاکمه ، سکانس پزشکی قانونی ...

ایرج قادری تو جواب همکار پلیسش وقتی که میگه ببین جز من کسی می تونه کمکت کنه ؟

برمیگرده میگه : خدا ...


خدا گفتنش اشکم رو در آورد ... کسی که مدتی فراموشش کردم ولی اون هوامو داشت ...

بازگشت ...

تجربه رسمی وبلاگنویسیم از اینجا شروع شد ... ، بعد اینجا هرکدوم به دلیل تعطیل شدن ، دیگه قصد نوشتن نداشتم ولی خوب دلم فقط با نوشتن آرووم میگیره ...

احتمالا تا مدت زیادی حداقل کسی اینجا رو نخونه و این شاید یه فرصت باشه واسه من ...

خیلی از چیزا فرق کرده و خیلی اخلاقام عوض شده ... ، مهربونیم واسه خیلی ها تموم شده و شدم یه آدم سنگ دل ... دلیلشم واسه خودم محترمه !

به هر حال احتمالا باز اینجا خواهم نوشت ...


خوب باشید ...