آروم شدن آقاپسر ...

من حداقل پیش اکثر کسایی که از نزدیک میشناسنم معروفم به اینکه خیلی ساکتم و آروم ...

گاهی که بعضی کارهای دوران بچه گیم رو واسشون تعریف می کنم رسما بهم میگن دروغ میگی و باور نمی کنن ... 


به ذهنم خورد یکم از کارهایی که می کردم رو تعریف کنم و بعدم بگم کلا چی شد که ییهو ! اینجانب آرووم شدم !!! البته شاید واسه بعضی از دوستان قبلا تعریف کرده باشم ...


شیطنت های برقی ! :

به تعداد موهای سرم تا حالا برق منو گرفته ! یعنی بیشتر من برق رو گرفتم تا اون منو ! معمولا در دوران کودکی به سیم و پریز برق علاقه ای وافر داشتم ! دو بارش رو هر وقت یادم میاد خنده ام میگیره ...

یه بارش یادمه پشت یخچال خونه امون یه دونه حالت تقسیم مانند داشت مال برق که در پوشش رو باز کرده انگشت به اندرونی اش فرو کردیییم ! آن هنگام بود که محکم کوبیده شدم به دیوار پشت سرم ! که تا چند روز پشتم درد میکرد ! بعد بابا روی اون تقسیم رو چسب زدن که نتونم باز کنم ! تا یکی دو سال پیش که یخچالمون رو عوض کردیم این چسبه همچنان بود !

یکی‌ش هم یادمه با دختر دایی بازی میکردیم خلاصه میگم یه لامپ کوچیک توی انباری ای که رخت خواب توش میذاشتن سوخته بود ، بازم خلاصه بگم واسه تست اینکه لامپه خرابه یا جا لامپ ! انگشت مبارک رو فرو کردیم توی اون جالامپه و بعدم متقاعبش پرتاب شدیم بیرون ! نکته جالب اینجا بود که من برق گرفتگی واسم عادی بود ! میخندیدم ! دختر داییم گریه میکرد !!! در حدی که بعدا که بزرگترا اومدن اول فک کردن اون خدا نکرده طوریش شده !!!


شیطنت های آتیشی ! :

اینم باز دو موردش رو میگم ! : اولیش یادمه که خونه امون نمیدونم چه خبر بود که سطل توی پاسیو پر دستمال کاغذی بود ، کبریت کش رفتن همانا و روشن کردن همانا و انداختن توی سطل همانا و سوختن بخشی از موهای سر و ابروم همانا !

یکیش هم یادتونه آقای ایمنی تلویزیون نشون میداد که اگه گاز باز باشه و جرقه ایجاد بشه بووووم !  اینجانب در پی ایجاد کردن اون بوووووم‌ه بودم ! شیر گاز رو باز گذاشته بودم توی آشپزخونه و نشسته بودم تا گاز جمع بشه و کبریت رو بکشیم که متاسفانه مامان بوی گاز رو فهمیده بودن و تلاش ما برای ایجاد بووووم با شکست مواجه گردید !


شیطنت های متفرقه ! :

گویند در دوران جاهلی آقاپسر اگه جایی مارمولک میدیده میگرفته و مینداخته توی دخترهای فامیل ! البته اینو خداییش من یادم نیست ... ! چون فقط از یه منبع مخابره شده و مورد تایید منابع دیگه هم نیس !  درثانی من بچه‌گیم‌هام کلا خود آزاری زیاد داشتم ولی مردم آزاریم در حد صفر بوده...  در ثالث حتی ! من هنوز که هنوزه مارمولک میبینم نه اینکه بترسم ولی در میرم !!! یه جوری میشم ... خوشم نمیاد خوب ...

یه بار هم از یه ارتفاعی در حدود 2.5 3 متر (پشت بوم!) آویزون شدم و پریدم ! هنوز واسه خیلی ها سواله که وقتی از اون ارتفاع افتادم(پریدم) چرا هیچیم نشد ؟!

دیگه جونم واستون بگه که بابا اینا واسه آروم کردن من یه خورده وسایل آزمایش اینا گرفتن توی زیر زمین آزمایشگاهی راه انداختیم ! که سرمون گرم شه ! ولی تیرشون به سنگ خورد ! کلی سعی کردن همه چی امن باشه ! ولی بالاخره بعد 10 12 روز با قاطی کردن یه سری از مواد آزمایشگاهی تونستیم یه لوله آزمایش رو به حالت انفجاری بترکونیم ! که اگه پشت صندلی پناه نگرفته بودم خورده شیشه هاش حداقل چشمام رو ناکار کرده بود !!! بعدها اون وسایل هم به زباله دان تاریخ رفتن ! چون هرچیزی رو وقتی میتونستم خراب کنم یا یه کار غیر عادی بکنم باهاش دیگه واسم تکراری میشد !

در زمینه خرابکاری همین بس که یه اسباب بازی بود که توی فامیل ما کلا به بچه های خرابکار به ارث میرسید ! اینقد این خراب نشدنی بود که دو نسل خرابکار قبل من نتونستن کاری سرش بیارن ... ولی ترکوندنش واسه آقاپسر تنها یک هفته وقت لازم داشت !


دوران آرامش ! :

دقیقا یادمه از سال 78 شیطنت های اینجوری آقاپسر یییههووو کلا نابود شد !!!  دلیلش هم اومدن یه موجودی به نام کامپیوتر توی خونه بود ! یه کامپیوتر با پردازنده 233مگاهرتز ! رم 16مگابایت ! هارد 4گیگابایت ! و کارت گرافیک 8مگابایت آن برد ! اونوتا واسه خودش کلی برو بیا داشت ! سیستم عامل Dos 6.2 که بعدها 6.22 روش نصب کردم و Windows 3.1 بعدم دیگه 95 اومد که من نتونستم پیدا کنم نصب کنم و دیگه بعدهاششش ! Windows 98 البته فک کنم واسه نصبش رم رو به 32 مگ ارتقا دادیم ! دورانی بود ... ور رفتن به اون سیستم و سرکله زدن با command های Dos دیگه همه وقتم رو پر میکرد و دیگه به شیطونی وقتی نمیرسید ...

حالا بعدا در مورد سیر تکاملی سیستم هایی که استفاده کردم احتمالا یه پست بذارم ...

این بود که آقاپسر آرووم شد ...



بی ربط نوشت :

یه مدت مدیدی هست تو کف بوت کردن یه سیستم از طریق فلش یا تحت شبکه ام ! ولی هیچ جوری راهی پیدا نکردم ... کسی در موردش چیزی میدونه ؟ ...



خوب باشید ...

تولد ...

۲۳ سال پیش در فردای ! چنین روزی ! این آقاپسر متولد شد !

همین حدودا بوده فک کنم ساعت ۲۳:۳۴:۲۳ فک کنم البته ! دقیقشو دیگه حسش نیس برم نگا کنم !


همین دیگه ...


دیگه نمیگم یه سال خوب یا یه سال بد... چون به هر چیزی میشه هر جوری خودت میخوای نگاه کنی... خوب یا بد... قشنگ یا زشت... مثبت یا منفی... سخت یا آسون...


به هر حال یه سال دیگه هم گذشت و وارد ۲۴ سالگی شدم... 

امیدوارم تو این سال بتونم 

دوست بهتری واسه دوستام ...

بچه بهتری واسه پدر مادرم ...

داداش بهتری واسه داداشی ها(این دوتاشون نتی هم هستن (آرا - احسان) ) و آبجی خانوم

و بنده بهتری واسه خدا ... 

باشم ...


تشکر ویژه از اونایی که تبریک گفتن مخصوصا اول بابا و مامان که هم نوع تبریکشون هم هدیه اشون خیلی ذوق مرگم کرد ... مرسی بابایی و مامانی  دوم از آبجی خانوم که تقریبا هر سال ۶مهر بهم تبریک میگه ، هرچند زودتر میگه ، عوضش همیشه اولین نفره...  بعدم رضا که اونم ۷م گفت ولی همین که به یادم بود یه دنیا واسم ارزش داره...  از اونایی که بعدا میگن و حتی از اونایی که فراموششون شده... همتون رو دوست دارم...


خوب باشید...