اول نوشت :
شٌکرش ... شٌکرش ...
اینکه میگن خدا مکر میکنه ... اینکه میگن خدا نشونت میده بعضی چیزا رو راست میگن ...
واسم جالبه ، قبلا ، گاهی گوشه کنار میشنیدم فلانی ، فلان سنگی رو لای چرخ کارت گذاشته ... یا پشت سرت فلان گفته ، خیلی اهمیت نمیدادم ... نه که واسم مهم نباشه ولی تو رفتارم با فرد مقابل تاثیری نداشت ...
الان که یه مدت گذشته و زندگی خودم رو با اونا مقایسه میکنم و یادم میاد چیزایی رو اونا نمیخواستن من داشته باشم و من از بالایی همونا رو میخواستم ، رو بدست آوردم خندهام میگیره ...
همونایی که از نظرشون من اول کافر دنیا بودم و اونا پیغمبر ...
من نخواستم به خلق خدا بد کنم * ... اونا مواظب دونه تسبیحشون بودن که نکنه یکیش از قلم بیفته ...
من جایی اگه ظلمی دیدم سکوتو نشونه بی دینی دیدم و اونا سکوت رو دلیل آرامش ...
بی خیال ...
وسط نوشت :
گاها پیش میاد که درگیری شدید ذهنی پیدا میکنم ، حس میکنم هرچی آدم دور و برم هست میخواد به نحوی اذیتم کنه ... ، خیلی آزارم میده این حس ... ، بعد یه مدت انقدر تحملش واسم سخت میشه که اشکم در میاد ... هنوزم نمیدونم چرا ...
آخر نوشت :
خیلی وقته میخوام اینجا رو زود به زودتر آپ کنم ولی نمیشه ... نمیدونم چرا ...
زیرنوشت ! :
* نمیگم نکردم ... حداقل دو نفر تو این دنیا هستن که من واقعا بهشون بد کردم ، هنوزم که هنوزه گاهی بهش فک میکنم و میرم به گذشته و کارهایی که نباید میکردم و کردم ... امیدوارم در درجه اول اونا بعدم خدا منو ببخشه ... ولی حداقل میدونم خواسته کسی رو آزار ندادم ....