غروب بود ...

... غروب بود. من زل زده بودم به پشت دست هاش. هردو وحشت کرده بودیم. بس که نزدیک شده بودیم بهم. بس که معصومیت ریخته بود آن جا، پشت دست ها. بعد ، من با انگشت اشاره ، خطی فرضی و مورب، درست از وسط ساعد تا انگشت کوچک دست راست اش کشیدم و به او گفتم که عمیقا دوستش دارم.


پرده دوم / دویدن در میدان تاریک مین / مصطفی مستور

اشتباه ...

اشتباه من این بود ....

هر جا رنجیدم ، لبخند زدم ....

فکر کردند درد ندارد ، محکم تر زدند ...



---

یادی از گذشته ...

کلید موفقیت ...

کلید موفقیت را نمیدانم ؛ اما کلید شکست این است که سعی کنیم همه را راضی نگه داریم


 ( بن رابین) 

گریه ...

جایی خوندم ...


همه اونایی که گریه میکنن ، ضعیف نیستن ... شاید مدت زیادی قوی بودن ...

عشق ...

و عشق را "بهانه ای" کردیم برای نبودن ....