خواستن...

کاش هیچوت خواستن رو یادت نداده بودم ...

کاش می شد یه روزایی رو از ذهنت ‍پاک کنی ...

کاش حاطرات هم مث درد بودن و تموم میشدن ...

کاش گذشته ای وجود نداشت ...

خواب...

یه رویا، یه کابوس، یه خواب... اصن هرچی...

یه چیزی که بتونه جوری بهمت بریزه که حتی نتونی راحت نفس بکشی...


یاحق...

مشترک مورد نظر

مشترک مورد نظر دلش گرفته در حد مرگ ...

این که ...

این که بخوای باشی یا نباشی ...

این که اختیار بودن و نبودنت دست خودت نیست ...

این که حتی اختیار خواستن بودن یا نبودنت هم دست خودت نیست ...

دل...

میگه ...

شرط دل دادن، دل گرفتنه ...

والا یکی بی دل میشه ... یکی دو دل...


روزگارتون قشنگ...

اینکه ...

اینکه بی انگیزه بشی واسه ادامه زندگی ...

اینکه هیچی بهت امید نده ...

اینکه هدفات قشنگ و سخت نباشن ...

اینکه زندگیت یکنواخت بشه ...

اینکه روزمرگی بشه همه روزت ...

اینکه گاها اینقد سردرگم بشی که دنبال راه فراری از زندگی باشی ...

اینکه ...


با وجود همه اینا به یه بهونه میتونی تو این دنیا بمونی اونم دوست داشتنه و دوست داشته شدنه... دوست داشتن 2 نفر که همه بود و نبودتن ...

شاید باید رفت ...

یه وقتا شاید بهتر باشه بری ... بری یه راه دور ... یه راه دور بی بازگشت ...



---

پی نوشت به خودم :

این حرفا مال اوناییه که دل بستگی خاصی ندارن ...


پی نوشت دوم به خودم :

اینجا رو به روز نکنی کسی نمیگه لالی ...


پی نوشت به خوانندگان محترم پست :

هرچی فحش دادین آیینه ! 

سوفی

...راستش دلم برای خودم می سوزد. این اولین باری است که توی زندگی دلم برای خودم می سوزد. تا حالا بارها خودم را با قساوت تمام آزار داده ام. با قساوت تمام کشته ام. با بمب های کوچک و بزرگی که توی روحم جاسازی کرده ام. بمب هایی که وقتی منفجر شده اند تا مدت ها نمی توانسته ام از جایم تکان بخورم. با عشق های ناممکن و دوست داشتن های شدیدی که از همان اول می دانسته ام راه به جایی نمی برند. تا حالا هزاربار از خودم پرسیده ام که وقتی نمی توانی تا آخر یک عشق بروی چرا عاشق می شوی؟ نمی دانم توی آن نامه ها و ایمیل ها چه نوشته ای، اما هرچه باشند نمی خواهم بخوانم شان. این طوری راحت ترم. این طوری کم تر رنج می کشم. اگر توی آنها بمب گذاشته باشی یا گل رز، من نه گل رز را میخواهم نه بمب را. من می خواهم تا آنجا که در توان آدمی مثل من است فراموشت کنم. تو را. چشم هایت را. موهایت را که مدام از لای روسری ات می ریزند توی صورتت. دست هایت را که با آن انگشتری نگین سبز و ساعت فانتزی صفحه بزرگ دخترانه شان دلم را آشوب می کنند. خب من خسته ام. خسته شده ام. از عاشقیت و دوست داشتن های شدید. من واهمه ای ندارم از این که هزار بار اعتراف کنم در برابر معصومیت سپید و روشنی مثل زن، درمانده می شوم. میخواهم برای اولین بار چیزی را که دارد توی دلم متولد می شود و هنوز جنین کوچکی است(جنین کوچکی است ؟) سقط کنم. اتفاق تو نباید می افتاد و حالا که افتاده است من باید خودم را عادت بدهم به فراموش کردن آن. از هر هزار دختر یکی از آن ها برای من سوفی می شود . من باید تکلیف خودم را، یعنی تکلیف دلم را با این سوفی ها که با خودشان یک کوه پیدا عشق و هزار کوه ناپیدا اندوه می آورند روشن کنم. لعنت به این دنیای عوضی بی سر و ته. لعنت به این دنیای هیشکی به هیشکی و هرکی به هرکی که آدم ها حتا برای عاشق نشدن هم اختیاری از خودشان ندارند.


تهران در بعدازظهر / مصطفی مستور


فکر میکردم ...

....

پیش از اینکه تو رو ببینم فکر میکردم یه آدم دو دوتا چهارتام...که طوفانم نمی اندازتش

ولی فهمیدم بشرم....
با یه نرمه باد افتادم...
خیال میکردم پا کج نمیذارم اماگذاشتم....
خیال میکردم خطا نمیکنم اما کردم....
خیال میکردم دل واسه وابستگی ندارم....اما داشتم....

وقتی بارون میاد تازه میفهمی زمین صاف نیست...پر از چاله چوله و دست اندازه ...


ایرج قادری / پاتو زمین نذار ...

حس ...

حس اینکه یکی دوستت داره ...

حس اینکه فک کنی مفیدی ...

حس اینکه یکی بهت تکیه کنه ...

حس اینکه برق عشق رو تو چشمای خانوم گلی ببینی ...

حس اینکه همه دنیای یه موجود کوچولو باشی ...

حس اینکه خوبی کنی بی منت ...

حس اینکه خوبیات به اطرافیانت رو یادت بره ...

حس اینکه وجودت حس میشه ...

حس اینکه اون بالایی حواسش بهت هست ...


واسه این همه حس قشنگ شکرت خدا ...